ویرگول
ورودثبت نام
رضا رضایی
رضا رضایی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

عشق، صبحی کوتاه است با شبی طولانی

‍ چند سال پیش با رفیق دوران دبیرستانم رفته بودیم شیراز برای کاری، یکی دو شب بود نخوابیده بودم. موقع برگشتن که رانندگی می‌کردم، یک جا نزدیک بود به خاطر خواب آلودگی تصادف کنم. زدم کنار و اون نشست پشت فرمون و حرکت کردیم. شب بود و جاده با چراغ‌های ماشین روشن شده بود. توی صندلی فرو رفته بودم و سعی می‌کردم بخوابم اما از خستگی خوابم نمی‌برد. بی‌خوابی که طولانی می‌شه حالتی شبیه مستی در انسان ایجاد می‌کنه. ملاحظات معمول کنار می‌ره و آدم با صداقت بیشتری حرف می‌زنه و گاهی خواب و بیداری قاطی می‌شه، در همین حالت ناگهان گفتم "می‌دونستی من خواهرتو دوست داشتم" نگاهی کرد و چیزی نگفت و من ادامه دادم: آره دوستش داشتم یعنی اول که باهم رفیق شدیم نه، بعدا!

یادته بعد سال اول نمی‌دونم بابات ورشکست شده بود چی شده بود، رفتید شهریار، خود شهریار هم نه، یک جا اطراف شهریار، یک دهات کوره‌ای، اسمش چی بود یادم نمیاد. پر از مهاجرهای وازده و بدبخت بیچاره که کارشون تریاک فروشی بود و خلاف. اولین بار که اومدم با موهای ژل زده، شلوار راسته و آلاگارسون شده، از نگاه آدم‌هاش فکر می‌کردم اینجا کتک نخوریم شانس آوردیم. با بدبختی پیدا کردم. زنگ هم که نداشتید، در زدم و تازه شک داشتم واقعا اینجا خونه شما باشه، اینجا کجاست دیگه؟ اینا چرا اینجا اومدن؟

بعد خواهرت درو باز کرد، گرم سلام علیک کرد و گفت نیستی، رفتی بیرون و میای، میوه‌هایی که خریده بودم رو دادم بهش و گفتم بیرون منتظر می‌مونم تا بیای. عجب چشمان هشیار و براقی داشت، ازشون هوش و سرزندگی می‌زد بیرون. مثل یک صبح آفتابی بانشاط بودن، برعکس قیافه پپه تو. چند لحظه بعد برگشت و گفت "مادرم می‌گه تشریف بیارید داخل تا مجتبی بیاد" این پا اون پا با تعارف تکلیف رفتم داخل. واقعا بیغوله و محقر بود، از در حیاط دو قدم برمی‌داشتی بالکن بود کنارش توالت و کنار توالت یک نیمچه حوض سیمانی زیر شیر آب. خونه نیمه کاره با در و پنجره ای ضدزنگ خورده، داخل خونه گچ و خاک شده، اما وسایلش برای یک خانه از طبقه متوسط جامعه.

واقعا برام اعتماد بنفسش عجیب بود انگار که به نظر دیگران اهمیتی نمی‌داد و حتی شوخی هم می‌کرد.

- می‌خواید خونه ما بیاید باید با تانک بیایید.

+ آره دیدم واقعا گل و شل عجیبی بود، حالا تانک که نه اما سری بعد با چکمه میام.

شاید من اگه بودم از خجالت آب می‌شدم یا می‌رفتم توی اتاق قایم می‌شدم تا بره یا اصلا به مادرم می‌گفتم بره دم در. اما اون انقد راحت بود، انقد با عزت و اعتماد به نفس بود که به آدم احساس راحتی می‌داد. بعد از اون دیگه به بهانه تو بیشتر میومدم اما خب برای دیدن خواهرت هم بود. یک بارم یادت باشه با ماشین بابام اومدم خواهرت هم برداشتیم رفتیم شهریار چرخ زدیم بستنی خوردیم و من از آینه اون چشمان براق و پرامید رو می‌دیدم.

ولی هیچوقت هم نشد باهاش تنها باشم و خب این مساله هم بود که نباید به خواهر رفیقت نظر داشته باشی، این داستان ناموس بازی هم گرفتاری‌ای بود برای خودش.

بعدش هم دیگه درگیری‌های کار و دانشگاه من و تو و از اون طرف قبولی دانشگاه خواهرت در رشته معماری، رابطه‌ها رو کمتر کرد اما همیشه به یادش بودم و مطمئن بودم اون شما رو نجات می‌ده، رفت دانشگاه، راستی چطوری صبح‌ها از اونجا می‌کوبید میومد تهران، چند روز چندسال، سرما گرما باید هرصبح مصمم باشی که می‌خوام روزگار و سرنوشتم رو تغییر بدم و از وسط خراب آباد سوار مینی بوس و اتوبوس‌های لکنته و وسط آدم‌های پریشان، بری و برسی دانشگاه. درون این آدم چی بود که انقد انگیزه داشت؟ و بالاخره شد، روابط خوبی ساخت وارد چندتا پروژه شد و بالاخره شما رو از اونجا کشید بیرون، بعدش هم ازدواج خوبی با همکارش داشت، ای بابا، یادمه به اون آدم حسادت کردم و چقد اون مرد خوش شانس بود. عروسی‌اش هم می‌خواستم بیام که یادم نیست سفری پیش اومد چی شد که نشد...

و رفیقم در سکوت فقط گوش می‌کرد، دیگه داشتم در خواب فرو می‌رفتم جاده و شب همچنان یکنواخت ادامه داشت، خوابم برد، فقط یادمه تک و توک بگی نگی بیدار شدم: پمپ بنزینی که ایستاد...رستورانی برای پر کردن فلاکس و خرید سیگار...چراغ‌های عوارضی... و باز جاده و خواب.

خورشید طلوع کرده بود که به ورودی تهران رسیدیم دیگه بیدار شدم وارد هیاهوی شهر شدیم رسیدیم در خونمون:

. پس ماشین رو ببر، فردا بیا دفتر.

. باشه،‌ راستی فاطمه هم هنوز سراغت رو میگیره همیشه احوال‌پرسته. می‌گه اون رفیقت تنها کسی بود که رفتیم شهریار اومد و بهمون سر می‌زد...

خداحافظی کردیم. نگاه کردم به آفتاب صبح و سایه‌های کوچه، کلید انداختم به در، مکثی کردم ناخودآگاه لبخند زدم و به خودم گفتم: پس اینطوری است که عشق، صبحی کوتاه است با شبی طولانی.

دلنوشتهخاطره نویسیطلوع خورشیدعشق
تبعید شده میان انبوه اطلاعات، توسعه‌دهنده کسب و کار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید