رویا عطارزاده اصل
رویا عطارزاده اصل
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

لطفا قبل از شروع ارتفاع صندلی راننده را تنظیم کنید.

توی کلاس رانندگی خیلی چیزها را یاد آدم نمی‌دهند.

مثل اینکه اگر بدجا پارک کنی، یک راننده عصبانی پیدا می‌شود برف‌پاک‌کن‌هایت را به نشانه‌ی اعتراض بزند بالا، و تو اگر ندانی که این نشانه‌ی بدجا پارک کردن توست، فکر می‌کنی یک شوخی بیجاست و عصبانی می‌شوی بیخودی.

یا مثلا اینکه ارتفاع صندلی راننده، یا تنظیم آینه‌ی جلو و فاصله‌ات با فرمان، به حال روحی‌ات، به اینکه چقدر دلت می‌خواهد پشت فرمان قایم شوی، به اینکه چقدر دلت تنگ است، به اینکه چقدر توان نفس کشیدن داری، بستگی دارد و نه اندازه فیزیکی و قد و قواره و هیکلت.

توی کلاس رانندگی، هیچ استاد و افسر و سرهنگی، به این اشاره نمی‌کند که اگر یک جایی توی شهر پشت فرمان بغضت گرفت و دلت خواست نعره بزنی، نیازی نیست بزنی کنار. همان جا، توی ترافیک، قریب به اتفاق هشتاد درصد آدم‌ها حال تو را دارند، فقط خیلی‌هاشان، جرات و توان و نا و روی اشک ریختن ندارند که تو، اگر موهبت گریه کردن نصیبت شد، بزن زیر گریه، بدون ترس از قضاوت شدن‌ها.

توی کلاس رانندگی هیچ‌کس، از آن لحظه‌ای که خودت تنها از پس یک ماشین خاموش شده برمیایی و دلت می‌خواهد از فرط خوشی وافتخار به خودت داد بزنی و برقصی، حرفی نمی‌زند. هیچ کس نمی‌گوید که توی آن لحظه عجب همت و جسارتی به خرج دادی، و دمت گرم. هیچ‌کس. حتی به تو نمی‌گویند که این زندگی شبیه جاده‌ای بی‌انتهاست و هر لحظه ممکن است خاموش کنی و مجبوری، تنها هلش بدهی و خودت راهی پیدا کنی برای قدم بعدی. فقط تذکر می‌دهند بزنی کنار، که سر راه نباشی، که تا سراشیبی هل بدهی و بزنی توی دنده خلاص، شاید فرجی شد.

توی کلاس رانندگی، مثل همه‌ی کلاس‌های دیگر دنیا، با دو خط سواد، هلت می‌دهند وسط ماجرا که خودت یاد بگیری با چشمان اشکآلود و قلبی که تند می‌زند و نفسی که از فرط غم بالا نمیاید، چطور باید به مقصد رسید. راه را خودشان می‌بندند، دست می‌برند توی تابلوهای راهنمایی، جاده‌های اختصاصی را نگه می‌دارند برای خودشان و تو را ول می‌کنند توی ترافیک بالا و پایینی‌ها و فقط، توین قشه‌های راهنما ادامه راه را الکی سبز می‌کنند که امیدوار ‌بمانی باز می‌شود این راه...

توی کلاس رانندگی، توی کلاس علوم، توی کلاس ریاضی، توی کلاس دینی، توی هیچ کلاسی، هیچ چیز واقعی یادت نمی‌دهند. خودت باید بیفتی توی دل ماجرا و اگر، اگر شانس داشته باشی، یک جایی شماره‌ی امدادگر اختصاصی‌ خودت را پیدا کنی، که توی لحظه‌های سقوط بدانی یک نفر هست که آن طرف خط قلبش حتی شده لحظه‌ای برای تو می‌تپد؛ چون که حتی امدادگر‌ها هم راه را گم کرده‌اند انگار.

توی کلاس رانندگی یادت نمی‌دهند اما، یک جایی که دلت خواست با سرعت بالا، توی اوج احساس تنهایی فرمان را رها کنی، چشم‌هایت را ببندی و زیر لب بگویی "من غلام خانه‌های روشنم"، به رسیدن امدادگرها فکر کن و بزن کنار، چون ما ته دلمان، همه "*غلام خانه‌های روشنیم".

*از نامه‌ی آخر #غزاله_علیزاده

موسیقی پس زمینه نسخه صوتی: 2017 از olafur arnalds


دلنوشتهمتن کوتاهداستانامدادتنهایی
دوست دارم پایم را بگذارم آن طرف مرزها.دیپلم نمایش گرفتم، رفتم سراغ لیسانس ادبیات نمایشی و بعد هم کارگردانی سینما که برایم کلید جادویی زیستن در جهان امروز است و نوشتن ،که فانوس دریایی این طوفان است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید