بی گمان در زیر باران واژه ها بارید!
بذر شعرش را میان دفترش پاشید!
روز سوم، ماه آبان، ساعتِ شش بود
آسِمان نزدیک مرز گریه ای تازه
با دو دستِ توی جیبش، با نگاهی خیره و ثابت،
محو شمشاد کنار بوته ی نعنا،
سر خوش و مستانه از عطر خوش نارنج!
او دلش تنگ طنین نازکی از جنس ابریشم
او دلش گرم خیال روشنی از جنس فرداها
فارغ از هر حس موهوم و غلط یا پوچ،
او فقط یک خنده از عمق دلش می خواست!
خسته از طعم گس هر عشق پوشالی،
بی تفاوت، ساکت و مغروق تنهایی،
گیسوانش را به روی شانه اش افشاند!
چند لحظه، گرچه کوتاه و کمی محدود،
زیر باران ماند و از حسرت رهایی یافت!
ساعتِ هفت است و او با عطسه و خنده
واژه ها را یک به یک پهلوی هم چیده است
عطر باران همچنان از دور می آید
حال او خوب است و شعرش روی این میز است!
#رویا_بیدانجیری