فکر می کنم هر آدمی دست کم یک معلم خوب تو زندگی داشته و یا خواهد داشت. ولی من این شانس رو داشتم که تو زندگیم معلم های خوب زیادی داشتم. معلم کلاس دوم دبستانم منو برای اولین بار با زبان انگلیسی آشنا کرد. معلم کلاس چهارمم به من یادآوری کرد ورزش برای زندگی لازمه، معلم کلاس پنجمم به من یاد داد که باید زحمت بکشی و زحمت بکشی و زحمت بکشی، بقیه ش درست می شه. معلم حرفه و فن تو کلاس دوم راهنمایی باعث شد بفهمم خوش لباس بودن یه اصل مهم در زندگی یه. معلم کلاس دوم دبیرستانم منو با عقاید مالتوس و چند تا جامعه شناس دیگه آشنا کرد. تو همون سال یه پیرمرد نازنین و بسیار موقری که معلم ادبیات مون بود منو تشویق به نوشتن کرد هر هفته براش یه انشاء مینوشتم. سال سوم دیبرستان معلم بزرگم مردم بودن و درسی بهم دادن که تا آخر عمر یادم نمی ره. سال چهارم دبیرستان ناظم مدرسهمون بهم یاد آوری کرد که هر اتفاقی که افتاد نباید یادم بره کی هستم و تسلیم وقایع نشم. تو دوران سربازی از دو تا استوار با تجربه به اندازه یه عمر راجع به آدم ها و نحوه برخورد با اونا چیز یاد گرفتم. بعد از خدمت، در اون یکسالی که تو همه امتحان ها شرکت می کردم و به دلایل مختلف ردم می کردن، یاد گرفتم تا خودت نخوای هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه از بین ببردت کافییه چراغ دلت روشن باشه، امیدوار بمونی و خدا رو فراموش نکنی. تو دوران دانشگاه بهترین معلم ها رو تو دانشگاه هنر داشتم آدم های وارستهای که همه تلاششون رو می کردن تا شاگرداشون باسلیقه بار بیان و زیر و بم بیان هنری رو درک کنن.
ولی اگه قرار باشه فقط از یک معلم به عنوان بهترین معلمم یاد کنم باید به دختر جوان بیست و هفت هشت سالهای اشاره کنم که کلاس سوم راهنمایی معلم علومم بود. یه دختر لاغر و خوش بررو و یه کمی هم سخت گیر با یه دل گنده به اندازه همه عالم. یه روزبهاری سال 1355 با سرعت وارد کلاس شد یک راست رفت پای تابلو و خیلی درشت نوشت: ساواک. بعد برگشت رو به ما و توضیح داد که ساواک یعنی چه و آخر حرفشم گفت: فکر کردم وظیفه دارم راجع به ساواک با هاتون حرف بزنم. بعد هم بدون اینکه تخته رو پاک کنه درسش رو داد و وقتی زنگ خورد، رفت که رفت.
این داستانک رو میتونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.