توی اون هنرستان بین معلمهای خشن و قلدر؛ آقای مقتدایی با 65 سال سن و 165 سانتیمتر قد هیچ شانسی برای مقابله با بچه های شرور کلاس نداشت. کنترل کردن اون بچهها تو کلاس خیلی سخت بود. بعضی هاشون واقعن به اصطلاح امروزیها گولاخ بودن و از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسیدن غیر از اُوقل. اُوقل ناظم مدرسه بود و مثل ستونی بود که این خیمه رو درست و مرتب و سرپا نگه میداشت. توی اون هنرستان پسرانه زنگ تفریح تقریبن هیچ کس تو حیاط نبود. از سیم خاردار بالای نرده دیوار میپریدن میرفتن تو پارک کنار هنرستان و گل کوچیک بازی می کردن، البته اینا خوباش بودن. بعضی هاشونم میرفتن شیرین. سینما شیرین چند خیابون اون طرفتر بود و همیشه در یک سانس دو تا فیلم نشون می داد. خلاصه بینالنهرینی بود برای خودش هنرستان پسرانه ته باخچیآباد.
آقای مقتدایی معلم ادبیات ما بود. تقریبن همیشه کت و شلوار مرتبی می پوشید که قهوهای بود و کراوات هم نمی زد. دکمه پیراهنش رو هم تا آخر آخر می بست. دستاش خیلی سفید و مرتب بود مثل موهای سرش. شمرده حرف میزد و کم. صدای بم گوش نوازی داشت. و با وسواس کلمات رو ادا میکرد. اولین جلسهای که وارد کلاس شد بچههای ته کلاس شروع کردن به مزه پراکنی، میخواستن گربه رو دم حجله بکشن. پیرمرد خیلی محترمانه سرش رو بلند کرد و نگاهی به ته کلاس انداخت و محترمانهتر گفت کلاس من جای این حرفا نیست آقایون؛ نه در شان شماست و نه در شان من. ما کارهای مهمتری باید انجام بدیم. آقایون لطفن اجازه بدین درس رو شروع کنیم. بد چیزی بهشون گفت. آقا. باورشون نمیشد. ناجور بهشون مزه داد. اونقدر که تا آخر سال همهشون آقا موندن و همهشون تلاش کردن برای آقای مقتدایی انشا بنویسن . همه اون بچههای شرور هنرستان پسرانه صنعتی در یاخچیآباد تهران.
این داستانک رو میتونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.