نونوایی سنگکی خیلی بامزهای تو محله ما هست؛ وقتی واردش میشی اولین چیزی که توجهت رو جلب میکنه اعلانهایییه که به دیوار چسبونده شده و اطلاعاتی در باره فواید، تاریخچه و مخترع نون سنگک، به شما می ده. یه بنر بزرگ هم چاپ کردن و زدن به دیوار که تو اون بنر، زندگی نامه شیخ بهایی و کارهاش از جمله شیوه پخت نون سنگگ دیده میشه.
یه روز غروب که با فرشته رفتیم نون بگیریم این فضا الهام بخش شد برای فری، دوست داره جلوی دیگران اینجوری صداش کنم، و وقتی که اومدیم خونه؛ دردسرمون شروع شد. یکی از اطاقها، مثل نونوایی سنگکی محلمون، دیوارش پرشد از شعارهای خارجی در باره علم، آموزش، خلاقیت، انسانیت. و البته فضای اطاق هم سرشار شد از بوی عود.
پشتکار فرشته تحسین برانگیزه. اعلانهای کوچیکی رو آماده و چند نفر رو اجیر کرد تا در منطقه پخش کنن. بعد یه کانال راه انداخت و با عکسهای که از من در حالتهای مختلف گرفت، شروع کرد به تبلیغ؛ چیزهایی در باره من مینوشت که خودم هم تعجب میکردم. استاد، مدرس باتجربه، مولف کتابهای کمک درسی و زیر عکسها پستهای آموزنده میذاشت. به همه اقوام، دوستان و آشناها زنگ زد و بهشون سپرد که اگه کسی دوروبرشون معلم درجه یک و تضمینی خواست با ما تماس بگیره.
درجه یک و تضمینی بیشتر منو یاد برنج دمسیاه درجه 1 آستانه با پخت تضمینی مینداخت. قضیه برای من جدی نبود، در ظاهر مدام تشویقش میکردم و از روشهای خلاقانهای که برای جذب دانشآموزها به کار میبرد تعریف میکردم، ولی تو دلم مطمئن بودم که شاگردی پیدا نخواهد شد؛که البته اشتباه می کردم چون بعد از سه هفته چند تماسگرفته شد و اولین شاگرد به قول فرشته، اَپلای شد. شبی که فرداش قرار بود شاگرد بیاد خونه، بعد از خوردن شام ویژه به مناسبت موفقیت در بیزنس، فرشته گفت باید برای فردا یه پلن خیلی خوب داشته باشیم یه پلن ویژه. من که شام بهم خیلی چسبیده بود و داشتم برای ولو شدن آماده می شدم، به سختی و با اکراه، خودم رو جمع و جور کردم و گفتم پلن ویژه دیگه چیه؟ گفت نگران نباش من فکر همه جاشو کردم. همونطور که هاج و واج نگاهش میکردم پرید و رفت از تو کشوی میزش یه دفترچه یادداشت بیرون کشید و با دو تا بسته دیگه، که گذاشت کنار پاش، اومد و نشست روبروی من.
شاگرد که میاد راهنمایی می شه به کلاس، سرش تو یادداشتهاش بود و با دست اطاق رو نشون میداد، مکثی کرد سرش رو بالا آورد و با ناز گفت؛ البته اول پاکت ویزیت رو به من تحویل میده. گفتم بابا خوبیت نداره شماره کارت میدیم هروقت خواستن واریز میکنن. چپ چپ نگاهم کرد و بدون اینکه جوابی به افاضات من بده ادامه داد؛ و من هم بعد از چند دقیقه در رو باز میکنم میگم بفرمایین استاد؛ نگاهی به من کرد و گفت و تو با طمانینه وارد میشی. بعد یهو زل زد به من و گفت باید خیلی مرتب باشی. خواستم چیزی بگم که خودش فهمید و گفت: آقا آقا از خونه درمیاد. تو به این کارا کاری نداشته باش. خوب میدونم دارم چیکار میکنم. حالت صورتش تغییر کرد و با لبخند ملیحی ادامه داد تازه یه ربدوشامبر خوشگل هم برات تهیه کردم و سر کلاسها اون روبدوشامبر رو می پوشی. از کنار پاش بستهای رو برداشت و روبدوشامبر براق زرشکی رو باز کرد و جلوی چشمم گرفت واز پشت روبدوشامبر ذوق زده گفت، یه بنر خوشگل هم گرفتم که تو اطاق بزنیم به دیوار؛ بنر منو یاد نونوایی سنگکی انداخت، دیگه نتونستم تحمل کنم قبل از اینکه بره سراغ بنر روبدوشامبر رو زدم کنار و زل زدم به چشمهای فرشته. جا خورد. گفتم مگه بالماسکهست. لبخندی زد سرش رو کج کرد و گفت چقدر جذاب میشی وقتی محکم حرف میزنی. با دستش یه قلب درست کرد و گفت فدایی داری. گفتم بنر و روبدوشامبر نداریم. گفت وااا؛ این همه خشونت برا چیه؟ باشه. نداریم. منو بگو که به فکر اینم کلاس تو رو ببرم بالا. اینم جای تشکره؟باشه میریم سراغ پلن بی. تا سفره رو جمع کنی و یه آبی هم به ظرفا بزنی منم پلن بی رو آماده می کنم. در حالیکه با غرولند داشتم ظرفها رو جمع میکردم چشمم به روبدوشامبر براق زرشکی افتاد. نمی دونم چرا یاد استاد شیفو تو کارتون کونگ فو پاندا افتادم و با پا زدم روبدوشامبر رو به گوشهای پرت کردم و در حالیکه ذهنم درگیر پلن بی بود رفتم طرف آشپزخونه.