این کلاس خصوصی اگه برای من آبی نداشت برای فرشته نون داشت. هنوز هیچی نشده مصیبت چی بپوشیم شروع شد، "هانی ما باید شیک و با کلاس باشیم." یه مانتو شلوار سورمهای خیلی شیک، مثل همونایی که کارمندهای آژانسهای هواپیمایی میپوشن خریدیم، بعد کلی دربهدری کشیدیم تا یه روسری باهاش ست کنیم و بعد جون به لب شدیم تا کفش مناسبی براش پیدا کنیم. "الان دیگه نباید برای ست کردن لباس به تنالیته رنگی فکر کرد باید هارمونیک بود، چشمکی زد و گفت همه نمی فهمنن اینو که، خوش به حالت که یه زن باسلیقه داری." دست آخر یه جوراب خوشگل هم برای من خریدیم و فرشته گفت حالا خیالم راحته که شیک و مرتب شدیم.
روز موعود مثل تآترهای دوره مدرسه چند بار همه چیز رو تمرین کردیم تا اجرای خوبی داشته باشیم.زنگ در رو که زدن، طبق برنامه، فرشته بلافاصله منو فرستاد تو اون اتاق و گفت تا بهت نگفتم آفتابی نشو. خودش تیشان فیشان کرده، آماده دریافت پاکت ویزیت بود. چند دقیقه گذشت و بعد یهو در باز شد و فرشته مثل صورتک گریان تآتر، با اوقات تلخی گفت استاد تشریف بیارین یه مشکلی هست؛ سرش رو به طرف هال کج کرد و گفت میخوان با شما خصوصی صحبت کنن. قیافهش اصلن خوب نبود؛ دلم هری ریخت. بیرون تو هال یه خانوم خوشپوشِ خوشبویِ باوقار ایستاده بود، ولی خبری از بچه نبود. سلام کرد و گفت من نسترن هستم؛ دستش رو دراز کرد تا با من دست بده که فرشته پرید وسط و دستش رو گرفت و گفت سرکار خانوم شئونات چی میشه؟ طفلک عذرخواهی کرد و گفت قصد بیادبی نداشتم. من هاج و واج مونده بودم و نمیدونستم چه خبره. "ببخشید میخواستم قبل از کلاس چند کلمه باهاتون خصوصی صحبت کنم." گفتم خواهش می کنم بفرمایین و راهنماییش کردم به طرف اطاقی که برای کلاس آماده کرده بودیم. داشتم دنبالش راه می افتادم که فرشته با دستش منو نگهداشت و گفت شما بفرمایین الان استاد تشریف میارن؛ خودش نسترن خانوم رو تا اطاق مشایعت کرد، در رو بست و با خشم به طرف من یورش آورد. "این یه چیزیش میشه باید ردش کنیم بره پی کارش." گفتم آخه چرا؟ ما که هنوز نمیدونیم چی میخواد بگه، بعدشم فکر کنم آدم خوب و مودبییه؛ بهتره اول ببینیم حرفش چیه. فرشته سرش و رو کج کرد و زل زد تو چشمهای من و سعی کرد بفهمه چی تو سرم میگذره، وقتی مطمئن شد هیچی توش نیست گفت باشه؛ پس با هم میریم تو. گفتم خب، ولی صبر کن اول من برم بعد شما بیا. نگاه چپی به من کرد و رفت به طرف در. در رو باز کرد و گفت استاد بفرمایین و خودش همونجا لای چارچوب در وایستاد. با وارد شدن من نسترن خانوم به نشونه احترام بلند شد بعد به من گفت این خانوم برازنده همسرتون هستن؟ گفتم بله. لبخندی زد و از فرشته خواست که بیاد بشینه. گل از گل فرشته واشد. با خوشحالی اومد تو و گفت فری هستم همسر و همدم استاد.
"من حرف زیادی ندارم راستش فقط میخواستم بدونم چه جور آدمی میخواد به پسرم درس بده. ما سالها خارج از کشور زندگی کردیم و تازه امسال برگشتیم. دانیال هنوز خوب و مسلط نمیتونه فارسی حرف بزنه خیلی برام مهمه که یه معلم دلسوز بهش آموزش بده. با دیدن شما و همسرتون خیالم راحت شد. خوشحالم که شما به پسرم درس می دین، معلومه که آدم شایسته و کاردانی هستین؛ هم شما و هم همسر زیباتون. در مورد مسائل مالی هم هیچ نگران نباشین مشکلی از این بابت وجود نداره من فقط میخوام پسرم تو مدرسه و درسش موفق باشه." گفتم نگران نباشین همه تلاشم رو میکنم تا پسرتون درست آموزش ببینه از امروز دانیال مثل پسر خودمه ، فرشته که دلش از تعریفهای نسترن خانوم غنج رفته بود پرید وسط حرفم و گفت باعث افتخار ماست که با شما آشنا شدیم و خیلی خوشحالیم که میتونیم به پسرتون آموزش بدیم. همسر من چند بار به عنوان معلم نمونه انتخاب شده و یکی از بهترینهاست؛ بعد با غمزه گفت و مسائل مالی هم اولویت ما نیست. نسترن خانوم بلند شد و گفت پس من میرم دانیال رو میفرستم بیاد بالا.
منتظر شدم نسترن خانوم خارج بشه و بعد با بدجنسی گفتم حق با تو بود فری نباید عجله کنیم، جلسه اول ببینیم چه جوریه بعد تصمیم میگیریم. نمیشه روی حرف آدمها قضاوت کرد. فرشته در حالیکه داشت از جاش بلند میشد گفت تو هم یه چیزیت میشهها، معلومه که آدمها رو نمیشناسی و همونطور که به طرف در میرفت ادامه داد، آدم به این خوبی، خودش گل اسمشم گل، نسترن خانوم. گفتم حالا کجا میری؟ سرش رو برگردوند به طرفم و گفت میرم دانیال رو بیارم بالا. تو هم خودتو جمع و جور کن. این قدر هم بد بین نباش.