فقط ده دقیقه طول کشید تا مسعود قبول کنه. اولش گفت نه نمیتونم، نسترن من نمیتونم؛ کمی بعد من و من کرد، و کمی بعدتر مثل همیشه پذیرفت.
نسترن با کیسه های پلاستیکی پر از میوه وارد آسانسور شده بود و در حالی که داشت کیسهها رو کف آسانسور می گذاشت یاد حرف خواهرش افتاد:" این مسعود خیلی تنبله، مرد شل و ولی یه". گوشه لبش شروع به پریدن کرد و کلافه دستش رو به طرف دکمه طبقه سوم برد که صدای قدمهایی رو شنید، دست نگه داشت؛ کسی به سرعت نزدیک میشد، بعد بوی خوشی به مشامش رسید و بعدتر خانم جوان خوشپوش و بسیار خوشبویی وارد آسانسور شد. سلام شیرینی کرد و خیلی گرم و صمیمی گفت فکر کنم تو یه طبقه هستیم؛ همسایه جدید بود. نسترن خیلی سعی کرد که به خودش مسلط باشه و خوب برخورد کنه ولی عطر خوش همسایه جدید مسحورش کرده بود. نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید فقط حس بویاییش کار می کرد. همسایه جدید دکمه طبقه سوم رو فشار داد و کمی بعدآسانسور به طبقه سوم رسید. نسترن خم شد تا پلاستیک میوهها رو برداره، همسایه خوشبو هم چند تا از پلاستیکها رو برداشت و با نسترن تا دم در آپارتمان رفت بعد با خوشرویی خداحافظی کرد و وارد آپارتمان خودشون شد. نسترن وقتی به خودش اومد که در آپارتمان بسته و همسایه پشت در ناپدید شد در حالی که هنوز عطر خوشش حضور داشت و به مشام میرسید. با سرعت میوه ها رو برد تو، گذاشت شون روی پیشخوان آشپزخونه و مثل یه نگهبان، تا موقعی که از پنجره مسعود رو دم در دید، همین جور قدم رو رفت. با اومدن مسعود بدون اینکه اجازه عوض کردن لباس بهش بده ازش خواست بره و به هر ترتیبی شده از همسایهشون بپرسه که اسم این عطر چیه، و براش توضیح داد که شوهر همسایه هم اومده خونه و مشکلی پیش نمیاد. و حالا مسعود بعد از کلی کلنجار و التماس، جلوی در همسایه جدید وایساده بود و نسترن از چشمی در داشت مسعود رو که انگار منجمد شده بود و تکون نمیخورد، می پایید. دیگه داشت عصبی میشد. به یاد حرف خواهرش افتاد که دید مسعود برگشت و اومد به طرف در خودشون، با سرعت در رو باز کرد، با اشاره دست متوقفش کرد و خیلی آهسته ولی عصبانی گفت شل و ول نباش. دیگه چیه؟ مسعود معصومانه گفت آخه شوهرش نمیگه شما برای چی میخوای اسم عطر خانوم منو بدونی؟ و مظلومانه ادامه داد بهش بر میخورهها. نسترن چشم غرهای رفت و در همون حال که داشت دنبال یه جواب قانع کننده می گشت دلش میخواست کله مسعود رو گاز بگیره؛ خودش رو کنترل کرد و گفت باشه من همین جا میمونم که بدونه برای من میخوای. مسعود خوشحال شد و گفت خب این شد یه چیزی. رفت به طرف در همسایه و بعد مثل یه بچه کلاس اولی که قبل از ورود به کلاس برمیگرده و به مادرش نگاه می کنه تا از حضورش مطمئن بشه، یه لحظه برگشت و با لبخند به نسترن نگاه کرد و بعدتر با اعتماد به نفس زنگ در همسایه رو زد. با بلند شدن صدای زنگ در نسترن با سرعت خودش رو انداخت تو، در رو بست، با تمام وزنش از پشت به در تکیه داد و سعی کرد به هیچی فکر نکنه. برای یک لحظه دلش به حال مسعود سوخت و از خودش خجالت کشید ولی بعد چند بار عمیق نفس کشید تا آروم بشه و تو همون دم و بازدمها بود که زنگ در به صدا در اومد، نسترن یه نفس خیلی عمیق دیگه کشید، دستی به سرو روش برد و خودش رو آماده کرد تا دلبرانه با مسعود برخورد کنه و از دلش دربیاره. با لبخند در رو باز کرد ولی لبخند روی لبش خشکید. مسعود مثل خوابزدهها داخل شد، یکراست رفت طرف تلفن، گوشی رو برداشت، از روی کارتی که تو دستش بود شمارهای رو گرفت و با شنیدن صدایی از اون طرف خط گفت ببخشید میخواستم یه عطر سفارش بدم. اشک تو چشم های نسترن جمع شد. گردنش رو کج کرد و لبخند معصومانهای روی لبهاش نقش بست.نه، حرف خواهرش درست نبود. با غمزه گفت وای عزیزم تو شل و ول نیستی تو بهترین مرد دنیایی. مسعود گفت بله یه عطر مردونه، بله بله همون. و بعد نشونی داد و گوشی رو قطع کرد. نسترن چشمهاش گرد شد، گوشه لبهاش شروع به پریدن کرد، گردنش رو به طرف جلو کشید و آماده انفجار شد که مسعود انگار تازه به هوش اومده باشه بهش نگاه کرد لبخندی زد و گفت وای نسترن آقاهه چه عطر خوبی میداد.