وقتی نسترن با بغض گفت شرمندهست و میخواد بیاد خونه ما یه لحظه حواسم پرت شد و گفتم باشه. بعد که گوشی رو قطع کردم تازه یادم اومد پنجشنبهست و اینجا بازار شام میشه. خواستم بهش زنگ بزنم ولی وقتی بغضش و ناراحتیش یادم اومد منصرف شدم. نمیدونم چرا خودش رو مقصر شکستن پای من میدونست. رفته بودم تو اسباب کشی کمکش کنم چون کسی نبود کمکش کنه و به عنوان یه دوست احساس وظیفه میکردم. شوهرش گرفتار بود و من کاری نداشتم. البته مادرم گفته بود چرا خواهر و مادرش نمیرن کمکش؟ و من گفته بودم شهرستانن و ادامه داده بود فامیل شوهراش چی؟ من هم با طعنه گردنم رو کج کرده بودم و گفته بودم به فامیل شوهر که نمی شه گفت، می شه؟ و مادرم یکی از اون نگاههای معنادار به من کرده بود و گفته بود نمیخواد به من طعنه بزنی. عمههای تو آپارتی هستن نمونه اون دو تا فقط تو موزهها پیدا میشه. گفتم وا مامانی حرف بد؟ گفت برای من عشوه نیا وروجک. اگه این قدر برای خواستگارها فیس و افاده نیومده بودی تا الان فهمیده بودی خواهرشوهر یعنی چی.
حالا بعد از گذشتن دو هفته از اون ماجرا نمیدونستم چه جوری بگم نسترن میخواد بیاد عیادت من. دلم رو زدم به دریا و لِیلِی کنان خودم رو به آشپزخونه رسوندم مامانم مثل همیشه مشغول بود داشت ازون معجونهای بدمزه مورد علاقه بابام درست میکرد. آبلیمو، سیر و عسل که خیلی حال بههمزن بود ولی بابام خیلی دوست داشت. گفتم مامان جونی. بدون اینکه به من نگاه کنه گفت ها وروجک چیه؟ گفتم نسترن میخواد بیاد اینجا عیادتم. گفت خب قدمش روی چشم بیاد. انتظارش رو نداشتم خوشحال شدم و بعد یواش گفتم آخه پنجشنبهست. گفت خب باشه. گفتم نمیخوام خیلی شلوغ پولوغ بشه. گفت نترس خالههات گفتن امروز کار دارن نمیان. گفتم بچههای دیگه چی؟ گفت من که نمیتونم به خواهرات بگم نیان؟ میتونم؟ گفتم بیان ولی یه کم دیرتر بیان. برگشت و یه نگاهی به من کرد صورتم رو که دید حرفش رو خورد و گفت باشه. یه شربت براتون درست می کنم میذارم تو یخچال. گفتم تو ماهی ماه. گفت برو خودت رو لوس نکن. یه ماچ براش پرت کردم و لیلی کنان برگشتم برم آماده شم که بابام در رو واکرد سرش رو آورد تو. لبخند زد و گفت این قدر بپر بپر نکن. مگه عصا چشه دختر خوشگل من؟ خندیدم و گفتم خوشم نمیاد. باترس گفتم مگه مغازه تعطیله امروز؟ گفت نه بازه گفتم خب چرا شما اینجایین؟ گفت الان میرم. مامان جونی شربت من آمادهست؟ مامانم از تو آشپزخون گفت نه. نیم ساعت دیگه آماده میشه. ناصر امروز هی برو بیا نکن. این بچه مهمون داره. من خودم شربت رو برات میارم پایین. برو مغازه. بابام ابرویی بالا انداخت و گفت باشه.
زنگ آیفون که صدا خورد با عصا خودم رو رسوندم و گوشی رو برداشتم وای بدتر از این نمیشد. دو نفر بودن. نسترن، نگار رو هم با خودش آورده بود. سعی کردم با کلاس باشم گفتم بفرمایین خانومهای محترمه. نسترن زحمت کشیده بود کتاب صد سال تنهایی رو آورده بود و نگار هم یه ماگ برام خریده بود. نسترن شرمنده بود و فکر میکرد مقصره و من گفتم بابا فکرش رو هم نکن. خودم بیاحتیاطی کردم. نباید لبه کناری تخت رو به دیوار تکیه میدادم. تقصیر خودم بود. معلوم بود سر میخوره و میافته. باید پام رو میکشیدم کنار. اتفاقه دیگه. فکرش رو هم نکن. ولی گوشش بدهکار نبود. همش ابراز شرمندگی میکرد. تو همین اوضاع یک مرتبه صدای جیغ ندا به گوش رسید. پشتم یخ کرد. مثل همیشه داد زد من اوووووووووومدممممم. بعد هم بدون در زدن خودش رو پرت کرد تو اتاق و بدون توجه به تعجب نسترن و نگار منو بغل کرد و گفت خاله جون من چطوره؟ پات بهتره؟ چپ نگاهش کردم و گقتم ممنونم خاله. متوجه شد و گفت نمیدونستم مهمون دارین. و با بدجنسی گفت میرم بیرون تو هال پیش مامان جون. ببخشید خانوما. لحنش منو ترسوند. تحمل دیدن هیچکس رو تو خونه ما نداشت. اینجا رو فقط و فقط متعلق به خودش می دونست. خدا خدا کردم سرتق بازی در نیاره. چند دقیقه بعد در زد. میدونستم دختر خواهر من ول کن نیست. گفتم جانم. گفت خاله خانوم اجازه هست براتون شربت بیارم؟ نفس راحتی کشیدم و گفتم ممنونم عزیزم بفرمایین. با بدجنسی اومد تو مقنعه سرش کرده بود و دو تا شربت به نسترن و نگار تعارف کرد و به من گفت شما شربت برات خوب نیست. ممکنه پاتون ورم کنه. من میرم شربت بابا جون رو براشون ببرم؛ و ورجه ورجه کنان رفت . گاهی وقتها آدم دلش میخواد کله این دختر رو گاز بگیره. انگار نه انگار که دیگه شونزده سالشه. به سختی خودم رو کنترل کردم و با لبخند از بچهها خواستم شربت رو میل کنن. هر دو شربتشون رو کمی چشیدن و بعد لیوانشون رو گذاشتن روی میز. گفتم مامانم شربتهاش خیلی خوش طعمه. گفتن عاره. طعمش کاملن متفاوته توش سیر هم داره. وای میخواستم جیغ بزنم. این ندا بدجنسیهاش تمومی نداره میدونستم. شربت بابا رو برای مهمونها آورده بود. با شرمندگی عذرخواهی کردم و گفتم ببخشین این شربت اون شربت نیست. الان میرم براتون عوض میکنم. نسترن گفت نه عزیزم اشکالی نداره. ما دیگه باید بریم. بچه رو پیش یونس گذاشتم گفتم زود برمیگردیم. دلم شور میزنه. من هم از خدا خواسته قبول کردم و بلند شدم و رفتیم بیرون و وقتی در هال رو باز کردیم دیدم وای بابام جواد پسر نرگس خانوم رو تو حیاط دراز به دراز خوابونده و داره نافش رو ماساژ میده. نرگس خانوم هم داشت شربتمیخورد و تماشا میکرد. ندا سینی به دست کنارشون وایساده بود. نرگس خانوم رو به من گفت خدا به بابات سلامتی بده. ناف پسرم افتاده بود داره جاش میندازه. من فقط به ندا نگاه میکردم. متوجه شد. یه بوس برام فرستاد و گفت خاله جونم من میرم با مامان اینا میام. و با پررویی رو به نسترن و نگار کرد و گفت خیلی خوشحال شدم بچهها. و مثل باد قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم رفت. نمیدونم چطوری با مهمونها خداحافظی کردم. همونجا خشکم زده بود و میدیدمشون که چطوری در حالیکه سعی میکردن چشمشون به ناف جواد نیفته مارپیچ از کنار پدرم و نرگس خانوم رد شدن، دستی برای من تکون دادن و از در رفتن بیرون. پدرم که اصلن حواسش نبود و داشت دنبال ناف میگشت. نرگس خانوم هم شربت مهمونهای من رو مزهمزه میکرد. و پسرش هم اونجا دراز به دراز افتاده بود اون هم روی متِ یوگای من. وای دلم میخواست شیون کنم. این دیگه قابل تحمل نبود. اون مت مال من بود و فقط خودم روش دراز میکشیدم.
با عصبانیت برگشتم و رفتم سراغ مادرم. گفت چرا زود رفتن؟ اگه قرار بود این قدر زود برن به خواهرهات زنگ نمیزدم بهتر بود. دلخور نشن خوبه. راستی این همه سال کم بود صد سال هم روش؟ می دونستم رفته بود همه اتاق رو زیرو رو کرده بود.داشتم دیوونه میشدم ولی فقط ساکت بودم و نگاهش میکردم. برگشت به سمت من و گفت چته؟ طوری شده؟ گفتم نه؛ بابا پسر نرگس خانوم رو آورده تو حیاط داره نافش رو جراحی میکنه. گفت اشکالی نداره گناه دارن. نمیدونستم چی بگم. گفتم آخه روی متِ یوگای من؟ گفت عزیزم ثواب داره. اون زیرانداز رو خودم برات با وایتکس میشورم. تو که اینجوری نبودی. جیغ زدن هم کارگر نبود در همونحال گفتم دیگه نگران من نباشین. میخوام قبل از صد سالگی عروسی کنم. مادرم با خوشحالی گفت خدایا شکرت با کدومشون؟ گفتم همون که سرش طاسه و قدش هم نصف قد منه. مادرم با غیظ گفت حقت همونه. اتفاقن شبیه شوهرعمه جونته. برادرزاده همون عمهای. دیگه چیزی نگفتم و در اطاق رو محکم بستم و از خدا خواستم کاری کنه امروز ندا دوباره برگرده؛ دیگه هیچی مهم نبود، نه متِ یوگا و نه حتا ازدواج با اون خواستگار قدکوتاه، دلم میخواست فقط ندا رو همین امروز ببینم. همین امروز.