رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

مرخصی


هنوز تلفن همراهی در کار نبود، دستگاه خودپردازی سر هر کوی و برزن پیدا نمی‌شد و راهی برای انتقال پول غیر از مراجعه به بانک وجود نداشت. هیچ پولی نداشتم و روم نمی‌شد از کسی قرض بگیرم. فقط 4 روز مرخصی داشتم و دلم برای دریا لک زده بود. دل به دریا زدم و صبح زود اومدم کنار جاده وایسادم. لباس سربازی تنم بود، کوله پشتی روی دوشم و برگه مرخصی تو جیبم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که یک تریلی ماک سوارم کرد. عاشق رانندگی با کامیون بودم. بنز 10 تن رونده بودم ولی ماک عالم دیگه‌ای داشت. دو تا دسته دنده داشت که هر کدوم چند تا حالت داشتن. خیلی در نظر اول پیچیده و غریب می‌اومد؛ مثل یک معادله چندین و چند مجهولی بود، ولی اگه یه کم حوصله می‌کردی از پیچیدگی درمیومد. راننده ترکه‌ای بود و تو اون هوای گرم با شلوار کردی و زیر پیراهن رانندگی می‌کرد. به یاد برادرزاده‌ش که تو جبهه می‌جنگید سوارم کرده بود و تا برسیم به کرج هر کاری کرد که منوخوشحال کنه. یه دور کامل همه آلبوم های جواد یساری و عباس قادری رو برام پخش کرد. یه دهن غزل برام خوند و ناهار هم بهم داد. خواستم پیاده بشم هم گفت پول همرات داری گفتم آره ممنونم. پیاده شد بغلم کرد و موقع خداحافظی سعی کرد یواشکی پول بذاره تو جیبم که دستش رو گرفتم گفتم دارم نداشتم می‌گفتم. نگاهی کرد و لبخندی زد و بعد از چند لحظه رفت پشت کامیون نشست ودور شد.

مست شکسته داند قدر شکسته‌نوشی
مست شکسته داند قدر شکسته‌نوشی

بیرون کرج نگران وایساده بودم. می‌ترسیدم وسیله‌ای گیرم نیاد. کامیون کم تو این مسیر تردد می‌کرد. پیاده راه افتادم و کمی بعد دیدم یه بنز حنایی خیلی تمیز کمی جلوتر تو شونه خاکی وایساد. دو تا شریک بودن که از سرووضع و ماشین‌شون معلوم بود کسب‌وکار خوبی دارن. داشتن می‌رفتن انزلی پیش زن و بچه‌شون که آخر هفته رو خوش بگذرونن. آدم‌های باحالی بودن. خوش‌مشرب و مودب و باکلاس. از حال و روزم پرسیدن و از حال و روزشون گفتن و از اوضاع مملکت و جنگ و گرفتاری و بچه پسرعموشون تو جبهه، که دیدم رسیدیم رشت. دعوتشون کردم بیان لنگرود پیش ما، با خوش‌رویی تشکر کردن و برای بدرقه من از ماشین پیاده شدن و اونی که سمت شاگرد نشسته بود آروم تو گوشم گفت پسر جون پول داری؟ گفتم به کسی نگین آره دارم. خنده‌ش گرفت، گفتم نگران نباشین ممنونم.

اول جاده سنگر وایساده بودم و دیگه نگران نبودم. بازهم پیاده راه افتادم چند دقیقه بعد بوق شیپوری یه خاور 808 توجهم رو جلب کرد. بچه لاهیجان بود. اهل رودبنه. باحال و خوش‌اخلاق و دست‌ودلباز. عکس یه سرباز بالای سرش رو آفتابگیر دیده می‌شد، برادرش بود که چند ماه دیگه خدمتش تموم می‌شد. جُک گفت، گیلکی برام خوند از ماجراهای زندگیش برام تعریف کرد و منو رسوند به لاهیجان. گفت می‌رسونمت لنگرود گفتم لازم نیست ماشین زیاده می‌رم. دست دادیم و پیاده شدم. یه بوق شیپوری دیگه زد و رفت.

تقریبن نیمه‌شب بود و ماشین تک وتوک عبور می‌کرد اصلن نگران نبودم چون 10 کیلومتر فاصله لاهیجان تا لنگرود رو می‌شد پیاده هم رفت. راه افتادم. از جلوی سینما شهر سبز داشتم رد می‌شدم که ماشین یکی از اقوام جلوی پام ترمز کرد. با همسرش که تازه ازدواج کرده بودن، اومده بود لاهیجان دوری بزنه و داشتن برمی‌گشتن لنگرود. وقتی که سوار شدم خنده‌م گرفت. لباس سربازی تنم بود کوله‌پشتی کنارم و برگه مرخصی تو جیبم؛ و همین کافی بود تا این مسیر طولانی رو بدون پرداخت کرایه طی کنم و به خونه برسم. تابستان 1362 بود و من 4 روز مرخصی داشتم و دلم برای دریا لک زده بود.

این داستانک رو می‌تونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.

https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%A7%D9%8E%D9%84%D9%90%D9%86-ef0wsxkehcx4


پادکستداستانکداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید