رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

ملیحه خانوم



نه بهار بود نه تابستون، هم بهار بود و هم تابستون؛ عصر داشت کم‌کم بساطش رو جمع می‌کرد؛ هوا خنک و دلپذیر بود و هنوز روشن. قدم‌زنان در حالی که ماسک به صورت زده بودم و کیسه ظرف غذا تو دستم بود داشتم می‌رفتم خونه. تو حال خودم بودم که صدایی توجهم رو جلب کرد."تا کی باید این جوری باشه" یه خانم مسن بود که وایستاده بود و داشت با من حرف می‌زد؛ اولش تعجب کردم، نمی‌شناختمش ولی جوری با من حرف می‌زد که انگار سال‌هاست آشناییم. "یعنی تموم می‍شه این وضع؛ به نظرتون اوضاع عادی می‌شه" چنان معصومانه و مظلومانه سوآل می‌پرسید که نتونستم جوابش رو ندم. گفتم آره نگران نباشین از این اتفاق‌ها قبلن هم افتاده و تموم شده رفته پی کارش. مسیرش مخالف مسیر من بود و باعث شد برگردم و باهاش قدم بزنم. کفش اسپورت پیاده‌روی پاش بود، یه بطری آب دستش و لباس سبک و راحت تنش؛ داشت از پارک میومد و به طرف خونه می‌رفت. گفت پسر جون از این ماسک خسته شدم؛ بدم میاد. گفتم ولی باید تحملش کنین دختر جون؛ به صلاح تونه؛ با صدای بلند خندید و گفت خیلی وقت بود کسی بهم نگفته بود دختر جون. تو چه بامزه‌ای اسمت چیه؟

آنکس که تو را دارد از عشق چه کم دارد
آنکس که تو را دارد از عشق چه کم دارد

ملیحه خانم با اینکه بیش از هفتاد سال سن داشت ولی فرز و چابک بود؛ قدش کوتاه و کمی هم چاق بود. همسرش رو چند سال پیش از دست داده بود و حالا بیشتر وقتش در خارج با بچه‌هاش سپری می‌شد؛ اروپا و آمریکا؛ سالی یکی دوبار میومد ایران تا سری به زار و زندگیش بزنه. "نمی‌شه همش اونجا بمونی به هر حال خونه آدم یه چیز دیگه‌ست." و این دفعه که اومده بود کرونا موندگارش کرده بود. "من خیلی اهل رفت‌وآمد با غریبه‌ها نیستم؛ تو خونه هم مگه چقدر می‌شه تنهایی نشست و بروبر دیوار رو تماشا کرد؟ غروبا میام پارک یه کم دلم واشه." گفتم کار خوبی می کنین. فقط خیلی تو شلوغی و جمعیت نرین. گفت نه حواسم هست. شما خونه‌ات نزدیکه؟ گفتم بله. گفت داشتی می‌رفتی خونه؟ گفتم بله. و سیر تا پیاز زندگیم رو ازم پرسید و منم بهش گفتم تا رسیدیم دم ماشینش. داشت تو ماشین می‌نشست گفت راهت دور شد؛ گفتم نه اتفاقن خوش گذشت. یه مکثی کرد و گفت داشتم حُنّاق می‌گرفتم فکر نکنی من با هر کسی حرف می ‌زنما؛ نمی‌دونم چطور شد باهات درد و دل کردم. خوش صحبتی پسر جون. گفتم شما هم دخترجون. با نگاهش خندید و سوار ماشین شد. ماشین رو روشن کرد و من کمی فاصله گرفتم که حرکت کنه. دیدم شیشه رو داد پایین و از تو داشبورد یه شکلات خارجی درآورد و به سمت من گرفت. گفت ببر واسه خانومت خوشمزه‌ست. گفتم نه احتیاجی نیست گفت خودتو لوس نکن. گفتم خاب. شکلات رو گرفتم و گفتم ممنونم. ملیحه خانم گفت من ازت ممنونم دلم واشد. خندیدم و گفتم دل منم وا شد. یه نگاهی به من کرد و گفت راست می‌گی، یا دلخوش کنکه؟ گفتم نه راست می‌گم . تبسمی کرد، دستی تکون داد و حرکت کرد.

برگشتم و راه افتادم؛ ماسک به صورت زده بودم، کیسه ظرف غذا تو یه دستم، شکلات خارجی تو اون یکی دستم ، و همه فکرم پیش ملیحه خانوم که ترس از کرونا، بی‌کسی وتنهایی داشت خیلی اذیتش می‌کرد. آخرین روزهای خرداد سال 1399 بود ومن داشتم قدم زنان به طرف خونه می‌رفتم.

این داستانک رو می‌تونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.


https://virgool.io/@rziadoostan/%D9%81%D9%88%D8%B2%DB%8C-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%B2%DB%8C%D8%B2-snw3afjejije
داستانککروناداستان کوتاهملیحه خانوم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید