رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

فوزی عبدالعزیز


سنگینی حضور یه نفر رو بالای سرم حس کردم. سرم رو بلند کردم و گفتم بله. گفت مشتی چیه تو لاک خودت رفتی؟ بی خیال کشتی. فکرشم نکن یا خودش میاد یا نامه‌ش؛ البته با کشتی. پاشو بیا پیش ما. لبخندی زدم و گفتم ممنون.نشست کنارم و گفت تو چته آخه؟ گفتم اینجا جای من نیست یه خُرده برام سنگینه. سرش رو آورد جلو و گفت یه چیزی بهت می‌گم از من یادگار داشته باش؛ مرد باید دو چیز داشته باشه، حبس و بدهی. تو الان یه دونه رو داری،خوشحال باش. خنده‌م گرفت. گفت ها، این شد. پاشو بیا.

اسمش مجید بود و مثل من یک سال و نیم از خدمتش می‌گذشت، غیبت کرده بود و برگه مرخصی جعلی جلوی در پادگان نشون داده بود و حالا افتاده بود زندان. ولی عین خیالش نبود و داشت با چند سرباز دیگه گل یا پوچ بازی می‌کرد و مدام یه شعری رو که روی کاغذ نوشته بود می‌خوند و تمرین می‌کرد تا حفظ کنه؛ صد دفعه گفتم به تو لامصب نسناس/ نکردی به من آس نگاهی و/ نگفتی به ما رو راس/ که چی چی گفت به تو عباس/ که تو این قدِه زار و دمق و تو به لبی...... یه دور تا آخر برام خوند و گفت، آخ من اگه این شعر رو حفظ کنم دیگه غصه‌ای ندارم. خوشت میاد ازش؟ گفتم چه مخی داشته شاعرش. گفت آره، تو چی کار کردی؟ گفتم با یکی درگیر شدم و بعد از درگیری متوجه شدم طرف سرهنگه. گفت سه پلشک آوردی مشتی.

هر که در این خانه شبی داد کرد
خانه فردای خود آباد کرد
هر که در این خانه شبی داد کرد خانه فردای خود آباد کرد

کنارشون نشستم و یواش یواش فکر وخیال از ذهنم دور شد. مجید با اینکه منو نمی‌شناخت و قبلن هیچ وقت همدیگه رو ندیده بودیم، همه تلاشش رو می‌کرد تا خوشحالم کنه. بامزه و دلنشین بود. و خیلی زود خودشو تو دل آدم جا می‌کرد. داشتم با مجید و دوستاش می‌گفتم و می خندیدم که دیدم یه جوون سیاه‌پوست، که قیافه‌ش به آفریقایی‌ها می‌خورد، آروم آروم اومد و کنارم نشست. لبخندی بهش زدم و گفتم انگلیسی بلدی؟ و بلد بود؛ خوب هم بلد بود. مجید گفت تو انگلیسی رو کجا یاد گرفتی؟ گفتم تو کشتی قبل از غرق شدن.گفت ایول. کارت درسته. رفیق خودمی. چی کاره حسنه این بابا؟

اسمش فوزی عبدالعزیز بود. اهل سنگال، برای تحصیل رفته بود بغداد و از اونجا به گفته خودش صدام به زور فرستاده بودش جبهه و همون هفته اول اسیر شده بود و حالا اینجا بود تا بره اردوگاه اسرا. رشته‌ش ادبیات بود، و اهل شعر و رمان. هیچ سنخیتی با جنگ نداشت، خیلی آدم بااحساس و لطیفی بود؛ تقریبن داشت از غصه دق می‌کرد. نگران خانواده‌ش بود که ازش بی‌خبر بودن و نگران آینده‌ش بود که نمی‌دونست چی می‌‌شه. دست کرد تو جیبش و یه عکس درآورد و یواشکی به من نشون داد. گفت نامزدمه، نمی‌دونم چی به سرش میاد. نمی‌دونه من کجام.فوزی آرام و مظلومانه اشک می‌ریخت در حالیکه عکس یه دختر سیاه‌پوستِ زیبا تو دستش بود، دختری که از پشت پنجره یه خونه کمی به جلو خم شده بود و داشت به زندگی می‌خندید. تو زندان دژبانی بودیم ، کنار اسرای عراقی . سال 1361 بود و تازه دو سال از جنگ گذشته بود.

این داستانک رو می‌تونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.


https://virgool.io/@rziadoostan/%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%AD%D9%87-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%85-la4xscnlnxck
داستانکپادکست شبانهفوری عبدالغزیزداستان کوتاهداستان جنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید