من عاشق کرونا هستم. یعنی از همون لحظه اول که دیدمش بدجوری به دلم نشست. کممصرف، بادوام ، راحت و مثل همه ماشینهای ژاپنی بیدردسر. تو همه مدلهای سالهای مختلف مدل سال 1978 رو خیلی میپسندم. همون قهوهای خوشرنگ با تودوزی کرم. همون که تو رودبنه دیدم و نتونستم فراموشش کنم. یادش بامنه همیشه.
دلم میخواست مثل هر سال تعطیلات نوروز کنار پدر و مادرم بودم. مادرم از هر دری حرف میزد و منم می گفتم: "نه" "جدی" "واقعن" "چه بامزه" در حالیکه پدرم کنارمون نشسته بود و ظاهرن تلویزیون نگاه میکرد ولی با اینکه کمتر حرف میزد، حواسش کاملن به ما بود. . بعد مادرم میپرسید چی برای ناهار درست کنم و من تا نمیگفتم راضی نمیشد. بعد از ناهار من یا پدرم باید ظرف میشستیم. مادرم عدالت رو رعایت می کرد و اجازه میداد به نوبت ظرفها رو بشوریم. بعد از ناهار یه چرت عمیق و طولانی؛ و بعدتر موقع صرف چای، میپرسیدم امروز دوست دارین کجا بریم؟ و مادرم با ناز میگفت زحمتت میشه عزیزم؛ و من هم با غمزه میگفتم نفرمایین. و راه میافتادیم. پدرم هم با اکراه همراهمون میومد. بیشتر روزها کارمون همین بود، همه جا هم میرفتیم. و بین راهی هم سوار میکردیم. "میشه این خانم رو سوار کنیم برسونیم دوستمه" و گاهی وقتا ورود تازه وارد کلی ماجرا و حکایت جالب داشت ؛و همین طور این سفر شیرین ادامه داشت؛ تا آخرین قطره تعطیلات رو همین جوری خوش و خرم در کنار هم بودیم.
اما امسال نشد. یعنی شد ولی اونجوری نشد. جلوی در خونه وایسادم و سیر تماشاشون کردم. پدرم از اینکه نمی تونستم برم بالا خلقش تنگ بود ولی مادرم مثل همیشه میخندید و گل می گفت و گل میپاشید. و آخرش هم گفت یه دقیقه وایسا. رفت و از تو اطاق عیدی بچهها رو آورد. تو یه کیسه فریزر گذاشته بود . اینم عیدی بچهها. پدرم میخندید. مادرم هم میخندید. هیچ وقت تا این اندازه دلم نمیخواست بغلشون کنم. کرونا بد کوفتیه ولی تا عشق هست زندگی هم هست.