غیر خدای مهربون هیچ کس نبود، و یکی بود یکی نبود
در گذشته های نه چندان دور، در یکی از شهرهای شمال، مردی زندگی میکرد که از بد روزگار بیکار شدهبود. مرد قصه ما به هر دری زد اما، جز بیکاری چیزی نصیبش نشد. حاضر بود به هر کاری تن در بده ولی، مرد جن بود و کار بسمالله.
مرد از بس که دنبال کار گشت و بیکاری نصیبش شد، دیگه انگیزه و توانش رو از دست داد و یک روز رفت نشست کنج خونه. زن مهربونش چند روزی تحمل کرد و چیزی نگفت؛ ولی بعد یک روز بیتاب شد و به مردش گفت آخه مرد چرا نشستی خونه؛ برو پی کار. مرد هم گفت زن مگه ندیدی، مگه نمی دونی، من به هر دری زدم کاری برام پیدانشد؛ دیگه ناامید شدم. زن گفت مرد ناامیدی کفره؛ پاشو به خدا توکل کن و از خونه برو بیرون، مطمئن باش کار برات پیدا میشه. زن موقع گفتن جمله به خدا توکل کن چنان اطمینانی در چشمهاش دیده شد، که مرد نیرویی عجیب در خودش حس کرد و گفت به خاطر تو این بار هم امتحان میکنم. زن گفت توکل به خدا یادت نره. مرد بلند شد، لباس پوشید، از زیر قرآن رد شد و موقع خروج از خونه، قبل از باز کردن در، سرش رو بلند کرد، نگاهش رو به آسمون دوخت و گفت خدایا توکل به خودت.
مرد قصه ما وارد کوچه شد، از پیچ اول گذشت و سر پیچ دوم یکی صدا زد آقا؛ مرد برگشت و دید یه آقای خوش پوش و خوش قامت داره بهش نزدیک میشه. گفت بله. آقاهه گفت کارگر سراغ ندارین؟ مرد مبهوت شد؛ به آسمون نگاهی کرد و گفت، البته تو دلش، خدایا اگه توکل اینه پس من یه عالمه توکل. بعد به آقاهه گفت من خودم کارگرم. آقاهه گفت نه این چه حرفییه؛ این کاری که من میگم در شان شما نیست؛ آخه می دونین، کارش یه کم، مرد امون نداد و پرید وسط حرفش و گفت کار کاره، مهم نیست. آقاهه گفت ببخشید؛ گردنبندخانومم، افتاده تو چاه مستراح و من میخوام یکی بره بیاردش، پول 10 تا کارگر رو هم می دم. مرد دوباره یه نگاهی به آسمون کرد و گفت، البته بازهم تو دلش، خدایا توکل این بود؟
راهافتادن. آقاهه پیش و مرد قصه ما به دنبال. وارد خونه مرد شدن رفتن پشت حیاط و آقاهه چاه مستراح رو به مرد نشونداد و خودش رفت. مرد نگاهی به دور و برش کرد و وقتی مطمئن شد کسی نمیبیندش؛ لباسهاش رو درآورد و وارد چاه مستراح شد. چاههای قدیمی تو اون منطقه، آجرچین بودن؛ یعنی یه مکعب مستطیل به ارتفاع کمی کمتر از قد آدمی. مرد آروم وارد چاه شد، دستش رو به لبههای آجر چینه گرفت، و پاش که به کف چاه رسید، شروع کرد به جستن گردنبند؛ و یه کم که گشت پاش به چیزی خورد. با دقت به کمک انگشتهای پاش، گردنبند رو گرفت؛ و در حالی که دستش رو به دیوارههای چاه گرفته بود آرومآروم پاش رو آوردبالا، و سعی کرد دست چپش رو به پاش نزدیک کنه؛ ولی در یک آن، دست راستش رو دیواره چاه که آجرش لق بود سر خورد، تعادلش به هم خورد، گردنبند از پاش رها شد، آجر آفتاد تو محتویات چاه، و محتویات چاه پاشید روی صورتش. مرد با همون صورت آغشته به محتویات چاه نگاهی به آسمون کرد و دیگه هیچی نگفت؛ حتا تو دلش. با سر شیرجه زد تو محتویات چاه و با دستش گردنبند رو پیدا کرد،از چاه اومد بیرون و آقاهه رو صدا زد. قیافه آقاهه وقتی که مرد قصه ما رو آغشته به محتویات چاه مستراح دید، خیلی دیدنی بود. آقاهه سعی کرد به روی خودش نیاره. رفت یه بیل آورد و از مرد خواست که گردنبند رو بذاره روی بیل. بعد هم یه دستمزد تپل گذاشت تو پلاستیک و با بیل دادش به مرد. مرد پولهای داخل پلاستیک رو که دید، گلازگلش واشد. آقاهه به مرد گفت که بهتره با این وضع از در جلویی خونه خارج نشه؛ ممکنه زن و بچههاش ببیننش و بترسن. بهش پیشنهاد کرد از در پشتی بره کنار رودخونه ،خودش رو بشوره، و بعد بره.
مرد از در پشتی رفت کنار رودخونه، خودش رو شست، لباسش رو پوشید و راه افتاد به طرف بازار؛ کلی خرید کرد و مثل یه مرد نمونه با دست پر به طرف خونه راهافتاد. در رو زد؛ وقتی زنش در رو بازکرد، از دیدن مردش با دستهای پر ذوق کرد و بهش گفت مرد دیدی گفتم، دیدی گفتم به خدا توکل کن. اینم نتیجهش؛ حالا فهمیدی توکل به خدا چقدر تاثیر داره. مرد در حالی که محتویات دستش رو به خانومش می داد گفت؛ اَهه؛ درسته بلا می سر، ولی استغفرالله خدا هم تا آدمِ دهنِ مییِن نر..نی هیچی آدمه هَندِنه.
قصه ما به سر رسید؛ مرد قصهمون با دست پر به خونش رسید.
این داستانک رو میتونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.