حسرت
اولین بار که فهمیدم بسیاری صرفا برای دیدن و سرگرمی به بازار میروند و چیزی نمیخرند از تعجب داشتم شاخ در میآوردم. چطور آدمیزاد بدون هیچ نفعی چنین کاری میکند. اولش فکر میکردم مختص زنان است ولی وقتی دیدم مردان دور و برم نیز چنین میکنند، به این نتیجه رسیدم که بیماری مسری است.
بعضی ها چنان با آب و تاب از بازار گردی هایشان تعریف میکردند و عکس هایی با پس زمینه های لوکس و مدرن منتشر میکردند که گمان میکردم سرمایه داری، چیزی هستند یا توی خانهشان چاه نفت دارند. فکر میکردم دیدن زیبایی ها پولی است (در واقع هنوز هم زیبایی پولی است اما نه همیشه و همه جا).
این تصورات و عدم تمکن مالی باهم زمینه ساز شدند که به این نتیجه برسم تو حق نداری وارد فضا های شیک و پر زرق و برق شوی. همیشه از رفتن به مکان ها و بازار ها هراس داشتم، نکند پول بخواهد و من نداشته باشم، پس نمیروم.
دوست داشتم بازار گردی کنم و بروم توی ویترین های رنگ و لعاب دار جا خوش کنم. همان ها که تداعی کنندهی نوعی اشرافیت و دم خور بودن با فرهنگ غرب اند. بعضی وقت ها که جایی را به پدرم نشان میدادم میگفت آنجا جای ما نیست، مال با کلاسهاست و هر بار من بیشتر به این نتیجه میرسیدم که جای ما آنجا نیست. جای من کنج دکان پدر بزرگم بود، میان انبوهی از کیسه های برنج و حبوبات. کنج میدان بار، همان مغازه ای که ماه به ماه کسی گرد و غبار نشسته بر روی کیسه هایش را پاک نمیکرد. جای من مشخص بود.
حتی در خرید هایم هم حد خودم را میدانستم. حق من بیشتر از یک آبرنگ شش تایی نبود. در مقایسه با برادرم که حقش مدادرنگی شش تایی بود وضع بهتری داشتم چون هم مدادرنگی داشتم و هم آبرنگ.
در دوران دبستان به جز من و یکی دو نفر دیگر باقی همه وضع مالی خوبی داشتند. آنها همه چیز داشتند؛ ماهواره، پلی استیشن، آتاری، انواع و اقسام اسباب بازی ها، آبرنگ دوازده تایی، مدادرنگی های بیست و چهارتایی یا سی و شش تایی. سهم من فقط نگاه کردن بود. همان نگاه هایی که از ویترین های جذاب میدزدیدمشان تا مبادا دلم بخواهد، همان نگاه هایی که میترسیدم بابتش بهایی بطلبند که در توانم نباشد. حالا میتوانستم با خیال راحت آرزوهایم را در دستان دوستانم ببینم، آرزوهایی که با گذشت زمان تبدیل به حسرت میشدند.
هیچ چیز به اندازه داشتن آبرنگ دوازده تایی برایم خوشایند نبود. هیچ وقت به آنچه که میخواستم نرسیدم چون حدم را میدانستم، مگر وقتی که دیگر دیر شده بود. وقتی به آبرنگ دوازده تایی رسیدم که دیگر هیچ شوقی برای نقاشی نداشتم، بزرگ شده بودم و دلم چیز بهتری میخواست، دلم اسکیت برد میخواست. آن زمان خودمان مغازه لوازم تحریر داشتیم تا زمانی که انتهای کوچه مان دانشگاه علمی و کاربردی بود مغازه دایر بود ولی بعدش مغازه را جمع کردیم.
پدرم میگفت بیا این همه آبرنگ دوازده تایی، همه اش مال تو. دیگر خیلی دیر شده بود حتی آبرنگ بیست و چهار تایی هم برای کشیدن حسرت هایم کم بود.