امروز حالم جور دیگری بود. هوا یک حسی داشت، قلقلکم میداد. یک کم رطوبت، یک کم باد، خیابان نیمه مرطوب، بوی چوب نمناک و برگهای رنگی، بوی عود چوب صندل! آره دلم یک جوری بود.
این وقتها دختر 20 ساله درونم جیغ میزند و با جورابهای قرمز پشمی و پولیور گشاد زرد رنگش بالا و پائین میپرد. آنجا قایم شده، همیشه کارش همین است. نمیدانم چرا اینقدر ذوق زده است :)
هوا سردتر شده و دیگر شبها نمیشود درها و پنجرهها را باز گذاشت. سرما از زیر دَر آرام آرام میخزد و مینشیند کنارم. باید بخاریها را چاق کنیم.
از سر خیابان که میآمدم، جلوی میوهفروشی پر بود از انار، انگور و نارنگی. پسته هم که گرانتر از همیشه با لبخندی شیرین خودنمایی میکرد. انگورهای یاقوتی را که نگو! همیشه چنان آب دهانم را راه میاندازد که فکر میکنم، اگر الان یکی از آن دانههای شیشهای را نخورم، دنیا تمام میشود. اما انارها را نمیدانم چرا، رنگ پوست بیشترشان پریده بود؟ انگار موقع چیدن خیلی ترسیده بودند!
امان از عطر این نارنگیها! مثل همیشه خودمانی و هوسانگیز!
فکر نکنم که مزهشان در هفتاد سالگی هم برایم کهنه شود. نارنگی همیشه برای من فرق دارد! هر سال وقتی اولین پَر نارنگی را مزه میکنم، از تابستان پرتم میکند به وسط پائیز.
جانمی جان! دستانم از بلاتکلیفی نجات پیدا میکنند. دیگر مثل پاندول ساعت، کنار کیفم تکانشان نمیدهم. خانه پیدا کردهاند. در جیبهایم پنهانشان میکنم. پاهایم را هم دیگر بیهوا روی زمین، روی برگها نمیگذارم. قول میدهم.
هر چند کلاً سر به هوا هستم، اما قبول کن که این روزها فرق دارد. پائیز همیشه فرق دارد.
غش میکنم برای این برگها! طنازی میکنند آخر! از سبزی به قرمزی، از قرمزی به زردی، سمفونی رنگ راه انداختهاند؟ میدانی رنگینکمان که همیشه نباید در آسمان باشد، به نظر من رنگینکمان میتواند هر جایی باشد. میتواند همه چیز را رنگآمیزی کند. مثلاً پائیز را ببین...
بوی عطرش، جای پایش، رد دامنش! همه روی درختها میماند. لَوَند است این پائیز! هیچ جایی را از قلم نمیاندازد. رنگ و رویش ست شده برای یک قرار عاشقانه!
کارش را بلد است. دست میبرد به داخل روحت و از زیر خروارها خاطره چند تا را جدا میکند، گرد و غبارشان را فوت میکند و میگذارد در قاب به یادماندنیها.
خودش نمیداند چه میکند با من، هر وقت که میآید! به هر کجا میخواهد مرا میبرد!
میبرد به حیاط خانه پدریام!
از لابهلای دیگهای جوشان رُب توی حیاط و دَبههای سیر و ترشی که بیرون از پستو، کنار حیاط چیده شدهاند رد میشود، با دامنش کلی خاطره بر میدارد و مینشیند روی شانههای من!
منی که با دمپاییهای بزرگ و تابهتای مادرم، دور دیگ رب در حال غلغل کردن، میچرخم و کفگیر بزرگتر از خودم را در دیگ فرو میبرم. مهمترین واقعه زندگیام در حال وقوع است، مادرم کیمیاگری میکند. گوجههای شسته را لِه میکند و در دیگ میاندازد! باید آن قدر روی آتش بمانند و غلغل کنند تا ژلهای شوند و اکسیر جادویی آماده شود. همان اکسیری که باعث شده هیچ غذایی، دستپخت مامان نشود.
هنوز هم بوی عطرش که با بوی حیاط شسته شده و میوههای چیده شده کنار حوض درهم شدهاند، مرا مدهوش میکنند.
بغضی در گلویم مانده!
نمیدانم از شادی آن روزهاست یا از غصه نداشتنشان؟ از غصه نبود آن روزها، یا مادرم که دیگر موی سیاهی ندارد. شاید هم از دلتنگی پدرم که دیگر ندارمش.
روی بالکن ایستاده و با دقت عینکش را روی صورتش جابجا میکند! با آن خندههای شیرینش از مادرم دلبری میکند و میگوید:
بهبه! چه میکنی خانوم؟
بابا دوست نداشت تنهایی کاری را انجام دهد. هیچ وقت دوست نداشت تنها باشد. کمی لوس بود. میمُردم برایش وقتی ناز میآورد. چشمانش برق میزد، وقتی برایش چای میریختم در استکانهای براق مادرم با آن قندهای انبری هم اندازه.
بیلچه و اَرهاش را برمیدارد و با صدایی کمی بلند اعلام میکند که میخواهد صفایی به موهای پریشان درخت توت حیاط بدهد...
مامان میگوید: کچلش نکنیها، حیاط زشت میشود. برگها را هم یک گوشه حیاط بریز...
بابا دور و بر درخت میچرخد. کمی نوازشش میکند. میگوید میخواهم دستی به سرو رویت بکشم! از شاخههای خیلی بلند و کمی خشک شروع میکند به بریدن، با نیم نگاهی به مادرم میپرسد:
اینطوری خوبه خانوم؟
این شاخه را چی؟
و تک تک تائید میگیرد تا دختر خوشگل ساکن حیاطمان را آرایش کند.
وقتی یادش میکنم زمان از دستم میرود، پدرم پائیـــــــزی بود! متولد 10 آذر!
اولین خرید پائیزیاش با انار شروع میشد. آخر مادرم عاشق انار است.
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. از آن بارانهای تند و ریز میبارد که رد پایشان مُوَرب روی پنجره میماند. اولین باد پائیزی که میوزید، مامان دیگر مثل تابستان لباسهای شسته شده روی بند را به حال خود رها نمیکرد! هر یک ربع یکبار، پرده را به کناری میزد تا مطمئن شود، باران نمیبارد یا بادی نمیوزد... وسواس بود، دلش نمیخواست باد لباسهای تمیز و مرطوبش را پخش و پلا کند.
سرش همیشه با گلدانهایش گرم بود، الان هم همینطور است! گلدانهای سفالی شمعدانیاش! با آن گلهای قرمز کوچک و خِنگشان. با حوصله مینشیند کنار هر کدام از گلدانها، دست میکشد روی برگهایشان. با دقت به هر کدام به اندازهای خاص آب میدهد و قربان صدقهشان میرود. فکر میکنم مامان با پاِئیز همزاد بوده، آخر دامنش را با برگهای شمعدانیها سِت کرده است. گفتم که پدرم هم پائیزی بود!
دلم میگیرد :(
خیلی دلم میگیرد!
آخر این روزها دیگر کسی شمعدانی نمیخرد! اصلا دیگر شمعدانی ندیدهام! انگار همانجا در آن حیاط، همهشان جاماندهاند. همه از این گلدانهای بزرگ شیک میخرند. گویا شمعدانیها را فقط در خاطرات آن خانه میشود پیدا کرد.
از پشت پنجره به گلدانهایم نگاه میکنم! که کمی بیحالتر شده اند، کِز کردهاند. فکر کنم باید برایشان ژاکت بخرم. سردشان میشود. مثل خودم که هنوز پیراهنهای تابستانیام را روی هم میپوشم. آخر هنوز فرصت نکردهام، لباسهای گرمم را دمدست بگذارم.
آن موقعها، چانهام را لب پنجره تکیه میدادم و طولانی مدت حیاط را تماشا میکردم و مادرم را که همیشه در حیاط بود. ولی حالا پشت پنجره از قد من خیلی کوتاهتر شده، شاید هم من بزرگ شدهام! اینقدر بزرگ که موهایم یک در میان سپید شدهاند و صورتم دیگر خیلی بیخط نیست.
آن موقع ها فکر میکردم مادرم خیلی بزرگ است. آنقدر بزرگ که در دنیا جایش نمیشود! حیاط خانه به نظرم بزرگتر بود! همه جا بزرگتر بود. من از سر تا ته حال را مثل زمین فوتبال میدویدم، حالا من از آن موقعهای مادرم بزرگترم! سرتاسر حال خانهام را با شش قدم، فقط با شش قدم طی میکنم.
از کجا یاد کنم؟ از روزهای مدرسه و بوی کلاسهای معطر به نارنگی و نون پنیر! یا حیاط دانشگاه و نگاههای شجاعانهتر برای پیدا کردن یک دوست؟
از قایم شدن در پناهگاههای دبستان، یا فرار از ترس ناظم که با چوب وسط حیاط راه میرفت؟ از قرارهای میدان انقلاب برای گشتوگذار در کتاب فروشیهایی شلوغ و پر از دانشجو یا از خوردن ساندویج فلافل با سُس خَردل و نوشابه کوکا!
از مسیرهای کوتاه خانه بگویم که به عشق حرف زدن با همدیگر، دورترشان میکردیم یا از ایستادنهای سر خیابان و لرز ریزی که از سرما به تنمان میافتاد. از هم دل نمیکَندیم! ادامه حرفهایمان هم با آن تلفنهای سبز و شمارهگیر پر سرو صدایش، ادامه پیدا میکرد.
همیشه دیرم میشد و من هیچوقت آدم نشدم!
مزه زنجبیل و دارچین میدهد. نه؟
مزه صداهای آدمهایی که تارهای صوتیشان بین هوای تابستان و زمستان گیر کرده و محتاج دمنوش است تا باز شود. مزه تردیدهایم را دارد پاییز، که بلاتکلیف نمیدانم لباس گرم بپوشم یا نه!
مزه آن لحظههای وسط خیابان، با رعد و برقهای خوشگل یهویی، دلت غنج میرود که خیابان گردی کنی، اما آب از سر و رویت راه میافتد. از آن باد و بارانهایی که دستانش را روی صورتت میکشد و موهایت را بهم میریزد! میدانم که میدانی چه میگویم.
نه به سردی زمستان و نه به داغی تابستان، نه به حال و هوای بهار آتش پاره، فرق می کند پائیز! خوشمزه است، لَوند است. خاطرهبازی می کند!
در را که باز میکنی، یواشکی از لابهلای موهای بلوند و مسیاش با آن مژههای بلند نگاهت میکند. وقتی میآید، بوی چای تازه دم کرده با دارچین هوای خانه را پر میکند...
پاییز هر سال برایم تکرار میشود، اما من تمام عمر در بیست پاییز اول عمرم، سیر میکنم.
تو میدانی چرا؟