Sahar Mohamadi | سحر محمدی
Sahar Mohamadi | سحر محمدی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

10:37 دقیقه

به ساعت ماشین نگاه می‌کردم، ساعت 10:37 دقیقه صبح بود. هوای آفتابی زمستانی روز 8 دی ماه 1386!

کنار جاده پر برف بود و من چقدر از دیدن این منظره لذت می‌بردم. همه چیز خوب بود ولی نمی‌دانم چرا شدید دلشوره داشتم. آنتن موبایلم هم رفته بود. ماشینی با سرعت از کنارمان رد شد، یک آن ماشین تکان سختی خورد و صدای جیغ کوتاهی آمد، دیگر چیزی نفهمیدم...

چشم که باز کردم، غیر از سیاهی چیزی نمی‌دیدم. احساس می‌کردم کسی تلاش می‌کند از توی ماشین مچاله شده که به سقف روی زمین افتاده بود، مرا بیرون بیاورد. بالاخره موفق شد و همانطور که از پشت کمرم را گرفته بود، از توی ماشین مرا بیرون آورد و آرام روی زمین خواباند. نور چشمانم را می‌زد. هشیار شدم. تا چشمم کار می‌کرد بیابان بود، بیابان برفی با هوای طوسی پر از ابرهای تیره رنگ و سرد!

نمی‌دانستم کجا هستم؟ هیچ چیز یادم نمی آمد! سعی کردم بایستم، یک آن احساس کردم لب درّه‌ای ایستاده‌ام و هر لحظه امکان دارد سقوط کنم.

چشم‌هایم درست نمی‌دید، با پشت دستانم روی چشمانم کشیدم و با بهت دیدم که دستم خونی شد! همانطور که کنارم ایستاده بود و مرا ورنداز میکرد، تلاش میکرد خاک لباس‌هایم را بتکاند، صورتش را دم گوشش آورد و چیزی را زمزمه کرد:

همه چیز ایستاد. زمین ایستاد. زمان ایستاد. نفسم بالا نمی‌آمد. فقط گوش‌هایم صدای باد و خاکی که در هوا پخش می‌شدو با صدای ضربان تند قلبم، به هم آمیخته شده بود را می‌شنید. به وضوح احساس می‌کردم تیکه‌ای از قلبم کنده شده و یا شاید حفره‌ای بزرگ در آن ایجاد شده که دیگر پر نمی‌شود...

با این‌که رمقی نداشتم دو زانو روی خاک نشستم. برای اولین بار در زندگیم با صحنه‌ای مواجه شدم بودم که همیشه از فکر کردن به آن، وحشت داشتم، ولی حالا همان ترس‌ها جلوی چشمانم واقعی‌تر از هر چیز دیگری جان می‌گرفت.

نمی‌دانم چقدر زمان برد تا دور برم پر از آدم شد. یک نفر تلاش می‌کرد لیوان آبی را به لبانم نزدیک کند و من امتناع می‌کردم ☹

رویم را برگرداندم و با صورت روی خاک خوابیدم. حالت خلسه داشتم. نمی‌فهمیدم خوابم یا بیدارم! به شانه‌هایم دست انداخت و بلندم کرد. حتی نا نداشتم نگاهش کنم.

یک صورت آشنا به صورتم نزدیک شد، آرام دستش را روی سرم دست کشید و دستم را گرفت تا بلندم کند. مادرم بود. من را به سمت آمبولانس می‌برد.

روی صندلی نشستم. لحظه‌ای متوجه شدم، من تنها نیستم. همه آنجا بودند. هیچکس حرفی نمی‌زد و همه مات و مبهوت و وحشت زده هم‌دیگر را نگاه می‌کردند. برادرم آرام دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد، سرم را به سمتش برگرداندم، لب‌هایم می‌لرزیدند و تازه از شوک بیرون آمده بودم. اشک‌هایم جاری شدند، توانستم با هق‌هق بگویم، باورم نمیشه...

سرم را با دستش به سمت شانه‌اش هدایت کرد. زیر لب گفتم: من دیگه بابا ندارم.

دلنوشتهخاطرهتصادفپدر
قرار بود خبرنگار شوم | هم بازاریابی خوندم، هم روزنامه‌نگاری | عاشق نوشتن هستم از نوع ادیبانه‌اش...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید