سعید صالح
سعید صالح
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

برای آقای نوری، میوه‌فروش خیابان گاراپیدی

آقای نوری فوت کرد.


احتمالن برای شما که تصوری از کیستیِ آقای نوری ندارید، این خبر بسیار سطحی و معمولی به‌نظر میاد. برای من هم؛ نه به شدت شما اما تعلقی هم به آقای نوری نداشته‌ام. آقای نوری در ذهن من تصویری به نسبت کلی و مبهم دارد و این تصویر نه که مربوط به شخص خودش باشد، بلکه مربوط به فضایی می‌شد که در ذهن من ساخته بود.


آقای نوری میوه‌فروش سرکوچه‌مان بود، دقیقن سر کوچه. نه اندکی آنورتر و یا اندکی اینورتر. من که بچه بودم و گاهی هوس کاهو یا فلفل دلمه‌ایِ سبزِ بزرگ می‌کردم که به صورت خام یا سرخ‌شده همراه غذا بخورم، مادرم که وقت برای رفتن به میوه‌فروشی‌های دورتر نداشت، به خودم می‌گفت بروم و از آقای نوری خرید کنم. هیچ‌کدام از اعضای خانه‌ی ما از آقای نوری خرید نمی‌کرد. او در یک کلام گران‌فروش بود. مطیع قیمت خاصی نبود و قیمت‌ها توسط شخص خودش تنظیم می‌شد. به این دلیل و همچنین غرغرو بودن و اخلاق تنگ و خشکش، اقبالش از خانه‌ی ما دور شده بود.


اما آقای نوری در ذهن من صرفن یک میوه‌فروش پیر و گران‌جان نبود. از صبحِ بسیار زود مغازه‌اش را باز می‌کرد و تا ساعت ۱۲ شب یک سره باز بود. وقتی زمان به غروب نزدیک میشد، چراغ بزرگ پرنوری را جلوی مغازه‌اش روشن می‌کرد. نور مغازه‌اش تا میانه‌های کوچه روبه‌رویی که خانه ما هم در آنجا بود می‌آمد. از بچگی در خاطرم هست، وقتی دیروقت به خانه باز می‌گشتیم، نشانه‌ی رسیدن به خانه، چراغ پرنور آقای نوری بود که خودش به تنهایی روی صندلیِ جلوی مغازه نشسته بود. و به راستی که نمی‌دانم به چه نگاه می‌کرد یا آن موقع شب منتظر کدام مشتری بود که بیاید هندوانه، خیار یا سیب بخرد.


این اواخر پسرش هم به کادر مغازه اضافه شده بود. پیرمرد دیگر از نزدیک‌های غروب روی صندلی می‌نشست و به ماشین‌ها نگاه می‌کرد اما هیچ‌وقت نشد که چراغ مغازه‌اش تا قبل از ۱۲ خاموش شود.


چند وقت پیش که حدود ساعت ۱۰ به سمت خانه بازگشتم، کوچه و خیابانِ اصلی در تاریکی عجیبی فرو رفته بودند. چراغ‌های خیابان روشن بودند، اما انگار نور نداشتند. کوچه از ابتدا تا انتهایش تاریک بود. صندلی و پیرمرد سرجایش نبودند. آقای نوری فوت کرده بود. حالتی عجیب من را فرا گرفت. من به آقای نوری تعلقی نداشتم، آن هم در وضعیت کنونی که «مردن» واژه‌ای سبک تلقی می‌شود که به راحتی به هرکس می‌شود نسبت داد. من از مرگِ چراغ متاثر شده بودم. چراغی که جانشینِ پیرمرد یا همان پسرش، دیگر تا ساعت ۱۲ منتظر نمی‌ماند تا روشن نگهش دارد. تصویر آقای نوری در ذهن من نه یک شخص گران‌جان‌ بود و نه یک پیرمرد غرغرو؛ چراغی بود که هرچقدر هم دیرهنگام از پنجره‌ی خانه بیرون را نگاه می‌کردی، پرقدرت کوچه را روشن نگاه می‌داشت.



ساد - بهمن ۹۹.

نوشتهمتنداستانساد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید