این چند وقت انقد اتفاقات عجیب برام افتاد که باعث شد کلی حسهای مختلف و جالب رو تجربه کنم. آخرین چالشی که داشتم و هنوز هم باش درگیرم مربوط به پیدا کردن روزنهای برای رفتن به سفارت بود. جزئیاتش رو نمیخوام الان بگم ولی شرح حال چهارشنبه (دو روز پیش) رو بخوام بگم اینطوریه که، با هزار بدبختی و کلی واسطهشدن سفیر و افراد دیگه برای لیست محدودی از دانشجوها امکان رفتن به سفارت آمریکا تو دبی فراهم شده بود. خود این مجوز کلن یه هفته نمیشد که صادر شده بود و همه در تکاپو برای جمع کردن مدارک و خروج از کشور و اینا بودیم.
پرواز پنجشنبه شب قرار بود باشه و من چهارشنبه صبح پاشدم که برم تست کرونا بدم و مدارکم رو از دانشگاه بگیرم. ساعت ۶ صبح پا شدم و آماده برای رفتن به آزمایشگاه بودم که دیدم سفیر خبر داده پروازها لغو شده و امکان رفتن نیست؛ با هزار ناامیدی و شک و ابهام رفتم آزمایش رو دادم و بعدش به سمت دانشگاه حرکت کردم. تمام مدت این حس رو داشتم که وقتی همهچی کنسل شده برای چی اصن من دارم میرم مدرکم رو بگیرم.. برای چی یک روز مونده به پرواز همهچی کنسل میشه .. برای چی اصن تست دادم و مدام به آیندهای که واقعن هیچ ایدهای ازش نداشتم فکر میکردم.
من چون فارغالتحصیل شده بودم کارت دانشجویی نداشتم و حراست دانشگاه در ورودِ افراد بسیار سختگیره. همینطور که داشتم خودم رو میخوردم و بسیار عصبانی بودم، جملاتی رو آماده کردهبودم که اگه نذاشتن وارد دانشگاه شم به صورت هجومی به حراست بگم. با ابروهای در هم رفته و ناراحت رسیدم جلوی سردر؛
گفتم:( سلام من کارت ندارم، فارغ شدم میخواس.. )
حراست گفت:( سلاام کی فارغ شدی شما؟)
گفتم:( همین شهریور)
حراست با خندهای گفت: ( به به .. آقا مبارک باشه .. موفق باشی بفرمایید تو)
من اصن خشکم زد، ناخودآگاه لبخندی به لبم اومد و گفتم ممنونم. وارد که شدم اصن فراموشم شد که واسه چی اومدم و چرا انقد ناراحت بودم. یه لحظه وایسادم و به اینکه آموزش دانشگاه کدوم سمته فکر کردم و دوباره حرکت کردم. هیچ تفاوتی توی وضعیت من پیش نیومده بود، همهچی بههمریخته بود و من همچنان داشتم کاری رو میکردم که فایده نداشت؛ ولی انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده بود، بارِ ناراحت بودن. انگار یه فضای سنگینی روی دوش من بود و باید با خودم اینور اونور میکشیدمش. شنیدنِ جملهای که انتظارشو نداشتم از کسی که اصلن انتظارش رو نداشتم حال من رو از این رو به اون رو کرد. نه جملهی امیدبخشی بود و نه کمکی به وضعیت من میکرد. ولی تغییری که در من ایجاد کرد خیلی زیاد بود.
به نظرم کلن وقتی آدم انتظار نداره، همهچی جور دیگهایه. همونطور که وقتی حواسش نیست و انتظار نداره کسی ازش عکس بگیره، عکسش یه قشنگی دیگهای داره. همونطور که وقتی انتظار نداره کسی حالشو بپرسه با دیدن یه پیام ساده "سلام چطوری" خوشحالتر میشه. بهنظرم کلن آدمی که انتظار نداره باری که به دوش میکشه سبکتره.. نمیدونم انگار یه جورِ معصومانهای بیدفاعه. اگه بتونیم همین جملههای ساده رو بگیم، کمکهایی کنیم که هرچند کوچیک باشن؛ میتونیم حال دوستامون رو، حال غریبهها رو، حال آدما رو خیلی بهتر کنیم.
ساد