به نام...
با گردشی سریع وارد خیابانی میشوم. خیابانی عریض و طولانی که در دو سمتش، ردیف ردیف درخت های سر به فلک کشیده- از آنها که انتهایش بی انتهاست- از نوع چنار قرار دارند و پشت این ستون های چوبین-که پایان ردیفشان مثل نوکشان نامعلوم است- خانهها و بلوک های آجری در هر دو سمت این خیابان، پشت جوی و درختهایش قرار دارند. آن سوی خیابان پیدا نیست. انگار هر چقدر بروی، هیچوقت به آخرش نمیرسی. سرم را بالا میبرم تا شاید نوک این درخت ها را پیدا کنم. طبق معمول به کف سقف بیپایان آسمان میرسند. همانجا که ستون هر سقفی باید باشد. رنگ آسمان سرتاسر خاکستریست. کمی به تیرگی میزند. میتوانم سنگینی بغض ابرها را که هر لحظه ممکن است با رعدی شکسته شود، احساس کنم. ماشینی در این خیابان نمیبینم. عجیب است. احتمالا فقط جای موجودات بیصدا ست. شروع به قدم زدن میکنم. هیچ کس اینجا نیست. ظاهرا کل دنیا ساکت مانده تا به صدای قدم های من روی آسفالت گوش کند. شاید اینجا صدای پس زمینه ندارد. یا شاید صدایش سکوت است. احتمالا بهشت به ساکتی اینجا نخواهد بود. یا شاید همینجا بهشت باشد.(دور از همهمه و آشوب پر سر و صدای دنیا) بهشتی گم شده و دور افتاده از دنیای پر تلاطم و متزلزل. جایی که ارتباطش را با هر چیز خارجی قطع کرده، مثل کسی که مرده است. جایی بعد از شورهزارهای واقعیت، پشت بیشههای تار و کدر توهم، آنسوی دریاهای خیال، لابهلای تپه های قهوهای مهآلود، جایی که آسمان رنگ خاکستر دارد. در دامنه بنفش کوه و پناهگاه سرسبز جنگل، کلبه چوبی گرمی که در آن رویا ساکن است.
تابلویی را کمی جلوتر میبینم که نام کوچه سمت راست خیابان رویش نوشته شده. اسمش "مهر" است. بیشتر کوچه در سایه بلوک و درختان پنهان شده. کمی بنظر بلند میآید. سهوا تسلیم کنجکاوی بیدلیلم میشوم و پا در شکل و شمایل ناشیانه سیاه میگذارم. ناگهان سایه ها ناپدید شده و نور آفتاب غروب از درون شکافهای ابرها فوران میکند. قطره های سرد باران را بر روی سرم احساس میکنم. در حالی که تیزی طلائی آفتاب غروب، در چشمانم فرو میرود، باران شدت میگیرد. بادی تند شروع به وزیدن میکند. از هر سو که باد بخواهد، خیسی باران را بر صورتم حس میکنم. قطرات میروند و میآیند. تنها، دو نفر، یا چندین قطره با هم میآیند. خود را با شوق فراوان به صورتم میزنند. غم فراقت و دوری طاقتشان را طاق کرده. وقتی طبیعت اینگونه سر به سرم میگذارد، بیدلیل خندهای کوچک میکنم. مثل یک موجود دوستداشتنیست که میخواهد برای خوشحال کردنم، با من بازی کند. برایم عجیب است چگونه باد به این شدت از لابهلای بلوک های سر به فلک کشیده، راهش را پیدا میکند. خیلی نادر است این لحظه. آن هنگام که آفتاب و باران با هم اند، کنار یکدیگر، به دور از تفاوت ها، دور از شکل و رنگ ها. چقدر کمیاب است، این دوستی های جادویی، صلح معجزه آسا.
مادرم میگفت که از قدیم ها شنیده بود، این لحظات، این موقع که آفتاب و باد و باران شانه به شانه یکدیگرند. آن هنگام گرگ ها میزایند. در همین هیاهو که ابرها بلندترین صدای دنیااند، نوزاد صدا میدهد. این رقص و نغمه باران و باد، خاطر آمدن توله گرگی جدید است. کسی چه میداند، شاید او فرمانروای بعدی شد.
همین حین به انتهای کوچه رسیدم. مهر را آمدم.
چنین بود،
تولدی از پی تضادها.
*