مادر گفت آن را از جایش بیرون بیاور. این یکی را بکار. نمیخواستم بپذیرم که مرده است. تا مدت ها با شرط اینکه اگر ساقهاش سبز شود، من هم پیش زیبایم برمیگردم، به گلدانش آب دادم. چیزی به من میگفت هنوز درونش ریشهی زندهای باقی مانده. انقدر آبش میدهم تا دوباره با بهار جوانه بزند و غنچهاش همراه گلهای صورتی همسایهها بخندد. هر بار که بعد از مدتی به خانه برمیگشتیم و وقت آب دادن به گلها میشد، خواهرم در حالی که پارچش را برای گلش پر آب کرده بود، از من میپرسید: " گلت هنوز نمرده؟" این سؤالش آزارم میداد. چرا که از طرفی تلاش میکردم زیبا را برگردانم؛ اما از این طرف هیچ نشانهی حیات یا بازگشت نشان نمیداد. میان ماندن و رفتن متوقف شده بود. تا زمانی محلش نمیدادم. نمیتوانم بگویم اصلا محلش نمیدادم. در اصل کم محلش میدادم و نمیدانستم گلها چقدر به اهمیت دادن حساس اند. من سه روز یکبار برایش آب و توجه میآوردم؛ اما او هر روز و حتی شاید هر ساعت توجه لازم داشت. من او را دوست داشتم. او زیبا بود. به هر حال اسمش را هم زیبا گذاشته بودم؛ اما واقعا دوست داشتن همه چیز نیست. من درگیر بودم. درگیر چیزهایی دیگر. اهمیتشان بسته به آدمها متغیر و حتی متفاوت است. ممکن است آدمها اولویت چهارم من باشند، در حالی که کارم اولویت دوم و حتی اول من است. نمیتوان کسی را بازخواست کرد که چرا به این اهمیت میدهی به آن اهمیت نمیدهی. آدمها فرق دارند. آدمها در اهدافشان فرق دارند. آدمها در کارهایشان فرق دارند. بله، آدمها فرق دارند. من و گلی که زیبا صدایش میکنم، تفاوتهای زیادی داشتیم. با وجود این تفاوتها دلم به سمت او کشیده میشد. هرچند که حواسم جای دیگر بود. زمانها گذشتند. ساعت تیک تیک کرد. همیشه زمان را مقصر و بی رحم میدانیم. در حالی که زمان همیشه خبر میدهد. همیشه صدا میزند. هر دقیقه صدا میدهد که "آهای، من دارم میروم. من دارم میگذرم. اینجا را نگاه کنید. آهای!" ما تقریبا هیچوقت صدایش را نمیشنویم. آنقدر روز صدای بلندی دارد که تق تق عقربهها در میانش کوچک و محو میشوند. درست زمانی که دیگر زمان از ما بسیار دور شده است و تمام هیاهوی روز به خواب رفته، میبینیم او دیگر اینجا نیست. زمان بی رحم نیست. ما بیوفاییم. به هر حال، همین زمان عبور میکرد و میرفت و من کاملا از طاق شدن طاقت یک چیز بی خبر بودم. گل صورتی و ارغوانی رنگم میپژمرد و من گمان میکردم تقصیر سرماست و کیسههایی که رویش کشیدم، کمکی نکرده. مشکل جای دیگر بود. او آب میخواست. توجه لازمش بود. مدام خود را جمع تر میکرد. مدام گلبرگهایش میریخت. میگفت:«من پژمرده شده ام. چرا آبم نمیدهی؟ اگر مشغولیهای دیگر داری، پس من اینجا چه کاره ام؟»
نمیفهمیدمش. یعنی متوجه نمیشد برایم اهمیت دارد؟! وگرنه چرا اصلا نگهش داشتم، گذاشتمش پشت پنجره اتاقم، چند روز یکبار آبش دادم؟ من به چه کسی انقدر اهمیت میدهم؟ بله مشغول کارهای خودم بودم؛ اما دلیل نمیشد که گلم برایم مهم نباشد. آن موقع جوابی برای این سؤال ناشناخته نداشتم. اولین بار بود که شک کرده بودم واقعا اگر گلم برایم مهم است، چرا اولویت اول و آخرم نیست. چرا تمام حواسم را روی آن نمیگذاشتم تا کار به اینجاها نرسد؟ من کار و مشغولیهایم را دوست داشتم. با آنها عجین بودم. نمیشد بهشان اهمیت ندهم. دست خودم نبود. طبیعی هم بود. آخر هدف و برنامه ام از خلل این کارها قابل دسترسی بود، برنامههای چند ساله و آیندهنگرانه. من تلاش میکردم تا جای ممکن محبت و علاقه ام را به زیبا گلم نشان دهم. از طرفی به مشغولیهایم برسم. حقیقتا اثر نداشت... و دیگر دیر بود. زیبا پژمرده شده بود و تکه تکه اش را انداخت و یک ساقه نیمه جان که معلوم نبود ریشه اش مانده یا نه در گلدان پشت پنجره ام ایستاده بود.
مدام خیال داشتم زیر آن ساقه هنوز ریشهای مانده و وصل است. هنوز من و زیبا به یکدیگر نیاز داریم. مشکل همین بود، من شاید به ظاهر از گل بینیاز بودم؛ اما در دلم انقدر اطمینان وجود نداشت. هر باری که ساقه نیمه جان را میدیدم، بیشتر از نبودن و رفتن زیبا گلم غمگین میشدم؛ اما در نهایت گل من تصمیم اش را گرفته بود. او دیگر در گلدان من نبود. من این را قبول نمیکردم. میدیدم چیزی جز یک تکه ساقه نیمه راست در گلدان باقی نمانده؛ اما دلم میخواست فکر کنم تا چند وقت دیگر، ساقه جوانه میزند و گل به من بر میگردد. هرچند، خودم جلوی رفتنش را نگرفتم. پژمرده بود. نمیخواستم بیشتر پرپر شود. گذاشتمش به حال خودش. گفتم شاید دلش بسوزد یا حداقل دلش تنگ شود، ریشهی بینمان را نگه دارد. تا بهار صبر کردم و امیدوار ماندم.
بهار از راه رسید. انتظار گل را کشیدم که دوباره زیبا بیاید. همان ساقه نیمه جان سر جایش مانده بود. یک ذره تکان هم نخورده بود. دریغ از یک نقطه جوانه یا غنچه. در سکوت کامل بود. مدام برای دل کندن از زیبا در رفت و برگشت دردناک بودم. میگفتم یک روز دیگر هم صبر کن. شاید پیدایش شد. مادر این وقت بود که گفت:« از گلدان ساقه را در بیاور، آن گل دیگر وجود ندارد. گیاه دیگری جایش بکار.» من اوایل هنوز در هوای دل کندن معلق بودم. نمیدانم چطور و چگونه شد. آخر روزی رفتم پشت پنجره اتاقم. پرده را کشیدم. پنجره را باز کردم. گلدان را برداشتم. مادر یک گیاه قاشقی سبز که داخل یک بطری آب ریشه داده بود، بهم داد که بکارم. با گلدان، ساقه سبز و یک بیلچه رفتم سراغ باغچهی خانه.
اول باید ساقه نیمه راست گلدانم را بیرون میآوردم. بیلچه را در خاک زدم و ساقه را بیرون کشیدم. هیچ ریشه ای وجود نداشت. از زیبا گل دوستداشتنی و ظریفم با گلبرگهای صورتی ارغوانی، چیزی جز یک ساقه مرده نمانده بود. دیگر غمگین نبودم. نمیخواستم دیگر به احتمالات و شایدهای ذهنم امان دهم. همان جا همراه با ساقه مرده برداشتمشان و به خاک باغچه سپردم. گیاه سبز نوزاد را با احتیاط از بطری آب بیرون آوردم و در حفره گلدان که برایش درست کرده بودم، آرام نشاندمش. با دستهایم حفره دورش را پر کردم و خاکش را مرتب کردم. چیزی که اینبار دوست داشتم؛ همینجا رخ داده بود. من با دستهای خودم داشتم جوانه را میکاشتم. با دلسوزی خودم گیاه سبز نوزاد را در گلدانم مینشاندم. داشتم برای آوردنش زحمت میکشیدم. کمی از خاک باغچه به گلدان اضافه کردم و گیاه تازه ام را به اتاق خانه، پشت پنجره ام برگرداندم. زیبا گلم خودش آمده بود. خودش هم رفت؛ اما برگ نوزاد سبز را خودم آوردم و نمیخواستم راحت بگذارم که خودش برود.
بهار به نرمی گذر میکرد و تابهای تیز تیر ماه را دیگر احساس میکردم. به اتاق میآمدم و از دم در، سبز جوانه را که سعی میکرد قدش به لبه پنجره برسد، میدیدم. برگهایش خنکای آرامی میان تابهای تیرماه بودند. هر روز نه؛ اما به موقع جوانه را آب میدادم. نگران بودم ندانم و حواسم نباشد و یه وقت زیادی پرپر شود و بخواهد برود؛ اما جوانه راست قامت تر از این حرفها بود. راحت تر با شرایطم کنار میآمد. هر چند من هم دیگر کمتر به مشغولیهایم دل میبستم. میخواستم به چیزهای دیگر هم حواسم باشد. میخواستم تا آنجا که دستم برسد، تلاشم را بکنم.
جوانه بزرگ و سبز تر شد و برگهایش را بر گلدانم پخش کرد. مادر یک جوانه دیگر را کنارش نشاند تا تنها نباشد. الان کل گلدان را برگهای درشت و سبز جوانهی نوزادی که روز اول با دلی(زخمی) مرهم خورده و دستانی(امیدوار) مادرانه در خاک نشاندمش، پوشانده است. خوب یکدیگر را میفهمیم. من سر موقع به او سر میزنم و او هم از من انتظار کافی دارد. موضوع همین جا بود. آدم و گیاهش باید به هم بیایند. من گمان میکردم میشد هر گیاهی را در هر لحظه در گلدان داشت و با همان سیر کرد؛ اما من برای زیبا گل، زود بودم و او نیز برای من.