مانده ام لابهلاى آن گلهاى وحشى، چه چيزى ذهنت را گير انداخته. مهم نيست. فوراً دستت را مىگيرم و شروع به دويدن مىكنيم. كمى ازت جلو تر میروم و مىبينم تو با خندهاى از بى ارادگى، همراهم مىآيى.
دور تا دورمان فقط سبز است و سبز است و سبز… . گلهاى سفيد را كه حالا به شكل نقاط متحرك در آمدهاند مىگذرانيم. هم سرعت باد شده ايم. خودت را به من مىرسانى. حالا پا به پاى همديگر سوار بر باد پيش مىرويم.
دوباره نگاهت مىكنم. چشمانت را بستى و هنوز لب هاى سرخت مىخندند. دست باد، موج موهايت را در هوا جارى مىكند و نقش و نگارى از گيس خرمايىات در هوا پخش مىشود.
رعد، غرشى مىكند و ابرها مىشكنند. مىبينم مىترسى. دلت مىخواهد به عقب برگردى؛ امّا دستم
نگهت مىدارد. يادت مىافتد كه اينجا هستم. بىاراده فضاى بين دو بازويم را پر مىكنى.
باران از لاى ترك ابرهاى شكسته، نم نم راه مىافتد و عطر خاك همه دشت را پر مىكند.
باز مىدويم. نمىتوانيم به عقب برگرديم. خيلى وقت است كه از آن گذشتيم. اگر حین دويدن به عقب خيره شويم، زمين مىخوريم. روبهرو، جايى ست كه مىرويم. آن دوردستها، همان جا كه دشت به دامن كوه مىرسد. زيباترين جاى ممكن.
باران شديد شده و هوا سرد؛ امّا دستت گرماى تن من است. خنده سرخت ضربه محكم باد و توفان به صورتم را ناچيز مىكند. چقدر خوب كه اينجايى. چقدر خوب كه اينجايم، كنار تو.
خستگى به تن هيچكداممان رخنه نكرده. مىدويم و باد و باران و رعد، نمىتوانند جلويمان را بگيرند. به روبهرو
خيره ايم و در حال مىدويم. آنقدر دور مىشويم. آنقدر گم مىشويم. آنقدر محو مىشويم تا باد و باران، رعد و توفان، كوه و خاك اين دشت ما را از خود كنند. همينطور مىرويم تا ناياب شويم. الآن ديگر
بكر و دست نخورده ايم. چيزى نيستيم جز نسيم علفزار، رعد ابر، قطره باران و خاك زمين.
همين دشت و سادگىهاى زيبايش هستيم و اين سادگى ها چيزى نيستند جز
همين گل هاى وحشى.
ساد