ویرگول
ورودثبت نام
Saba A
Saba A
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

سگِ سفیدی هر شب در من به خواب می‌رود...

در درونم نوزادی رشد می‌کند. آن‌روز در بازار تجریش حس می‌کردم او در اعماق وجودم زار می‌زند. لبخند می‌زدم و تورهای ظریف فروشنده را به دقت بررسی می‌کردم. او فشرده‌تر می‌شد. خوابم می‌آید. بعد از بیماری هر روز درست در آن نقطه‌ای که حس‌های پیچ و واپیچ از درون بیدار می‌شوند مغزِ خسته‌ام فرمان خواب می‌دهد.

در خواب چه می‌بینم؟

سگ سفیدی که می‌خواهد غذایش را نشان دهد و من از ترس رو برنمی‌گردانم.

آتلیه‌ای که تسخیر شده است و قالیچه‌ی اتاق کارم غرق در خاک و جایِ پاست.

کارهایی که با مداد کوچکی روی دیوار می‌نویسم و نوشته به اشتباه از محدوده‌ی مربع‌شکل خود بیرون می‌زند.

استخر آبی که نمی‌دانم چرا در آن آب‌تنی می‌کنم. چشمانی که با غصه به اطراف می‌نگرند تا فهم شوند.

آشنایی که این‌بار ورق را به سمت تمام آرزوها برمی‌گرداند.

سگ سفید بزرگتری که با چشمان آبی‌اش به سمت من می‌دود و با تقلا از سر و کولم بالا می‌رود.

آدم‌هایی که نظاره‌گرند.

چند لحظه‌ای که همه آن‌چه باید، پیدا می‌شود و مرا در بر می‌گیرد تا به زندگی طبیعی خود رجعت کنم.

تا ستاره‌های آسمان را برای رسیدن به امواج آب دنبال کنم. در تفرج‌گاهی که رو به دریاهاست...

تصویر کشتی که به صخره‌ها نشسته‌ است.

نوشیدنی بنفشی که طعمِ خیال‌انگیزی دارد.

و دو سیگار که یکدیگر را می‌گیرانند.


از خواب بیدار می‌شوم.

دنیا همان است

من همانم

اتاق همان است

...

آیا بار دیگر از نو خواهم زیست؟؟؟

یا یک به یک تمام رنج‌ها را تکرار خواهم کرد؟؟

هشدار می‌دهم:

من در شب‌ها دیوانه‌ترم...


نقاشی:
شب پُرستاره/ ادوارد مونش
موسیقی:
Max Richter/ Tuesday
http://pc.cd/EdQrtalK


شبدریاخوابسگسیگار
Wind in my hair, I feel part of everywhere...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید