در خواب میدیدم. در خوابِ بعد از سحر. آن وقفهای که شبِ گذشته را از روز پاره میکند. من با شتابی زیاد در شکافِ ایجادشده فرو میروم بیآنکه صدای زنگی، یا صدای شروعِ جهان را شنیده باشم. در خواب میدیدم. کتابهایم را برداشته بودم و در دل دالانی تاریک از محوطهی شهربازیِ قدیم نشسته بودم. مونا به دیدار ساسان رفته بود و با یک تماس تصویری احوال سفر را جویا میشدم. ایماژ در حرکت میان کودکی و بزرگسالی... در پسزمینه، چشماندازِ شهر بهرنگِ ماهیِ مرکب، غبارآلود در جریانِ خود میگذشت. در پیشزمینه اما، کشتیِ سبا. با هیبتی زرد و سبز و مادربزرگ که با روسری سفید کنار من نشسته بود. دستش در دستانم، چشمانش از ترس بسته و مردی میانسال که جثهی اژدهامانند کشتی را به حرکت درمیآورد. درست مانند آنچه سالها پیش گذشته بود. اینبار اما کسی جز ما سهتن تاب نمیخورد.
خوانندهی عربزبان بر ملودی معروف میخوانَد: ترکم مکن، ترکم مکن...
مونا در دالان ظاهر میشد. شهربازی با اقامتگاهی پر از پنجرههای بلند در هم میآمیختند. ساسان در انتهای اتاق کار میکرد. مونا ردای سیاهی به تن میکرد که کلاهش به سان دسته موی بافتهشده از تاجِ سر تا گردن را میپوشاند. در سرم میوههای سرخدار رنگ میگرفتند و شاخهها با جوهرِ گردو روی پارچههای کهنه جا میانداختند. برگها را کوبیده بودیم. دانهها را خرد کرده بودیم تا تصویر باشکوهِ یک گیاه را ثبت کنیم. از خود سوال میکنم: دانهها از وجود من آیا بر زمینِ پوشیده از برف جا خواهند انداخت؟ از دستان من کدام فکر، کدام تصویر شاخه خواهد داد؟
لمّا الليل يحِلّ
تعا ننسى الكِل
وسْهار شويّة بعد
حتّى الوقت يمِل
مریم کیک میپزد. پدر از باغ برمیگردد. در سریال عمارتی آتش میگیرد. سونیاز از مارماریس میگوید و من، یعنی تمامِ من روی کشتیِ سبا در سکوت سنگینی تاب میخوریم. زنگهای پیدرپی اینوآن با صدای مادرم قطع میشوند و من از اعماق خواب به اضطراب جهان باز میگردم...
در سرم به تکرار میخوانَد:
ترانهها و شعرها...
آسمان و رودها...
و ما؛
الهامبخشِ خوابها...
رویا...
عکس:
لواسان، تابستان ۱۳۹۹
موسیقی: Mike Massy: Ne me quitte pas
http://u.pc.cd/V8S