محمدصابر طاهریان
محمدصابر طاهریان
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

تصویرت، خیلی هم با آنچه می‌پسندی غریبه نیست...

گمانم خاصیت آینه است. همین آینه که روبرویم نشسته‌است و زل زده است به من؛ همین روبرو، سه کنج اتاق، روبروی تخت و کنار پنجره. باید همین باشد.

نگاهت که می‌کند، کمی خمیده‌تر شده‌ای. سرما از پنجره توی صورتت می‌زند. دستت گرمایش را از لیوان چای تازه دم‌کشیده‌ای می‌گیرد که لابد عطر هل و دارچینی که در فضا پیچیده است هم، از همان است. کمی عمیق‌تر به سیگارت پوک می‌زنی و چشم‌هایت بیش از پیش در صورتت خلاصه شده. پوزخند میزند آینه.

« پیر شدی. دیگر از تک و تا افتاده‌ای. دوره‌ات تمام شده. دوره‌ات تمام شده مربی. نگاه کن وقتی نفس می‌کشی، صدای خس‌خس سینه‌ات بلند می‌شود. دستت میلرزد. صورتت خشک شده... » این ها را آینه می‌گوید اما تو فقط لبخند میزنی و زبانت را به شیطنیت بیرون میاوری که «پرحرفی نکن، سیّاس.» و پیش خودت فکر می‌کنی راستی همه اینها که می‌گوید، اگر تمام واقعیات یا حالا بخشی از آن هم باشد، چه فرقی می‌کند؟ مگر نه اینکه این همه در جستن همین تکیدگی و گوشه‌نشینی بودی؟

خیالت راحت می‌شود که دیگر این تصویری که از آن حرف میزند، خیلی هم با آنچه می‌پسندی غریبه نیست. خوبی آینه اما این است که کمتر دروغ می‌گوید. یعنی حالا اگر منطبق هم نبود، به هیچ می‌انگارد و می‌گوید چنینی و چنان. صدالبته اینکه در این بی‌پرده‌گویی این را نمی‌داند که آنچه جوان در آینه، پیر در خشت خام می‌بیند. نمی‌داند که قرائت‌ها متفاوت است.

روبرویت را نگاه می‌کنی. در دوردست پرنده‌ای نوک به برگی می‌کوبد و برگ، آهسته و بی‌هیچ، با تمامی فراغت بالی که تنها از او می‌توان سراغ داشت، خود را به آغوش خیابان می‌سپارد. برگ با خیابان معاشقه می‌کند. خیابان نارنجی می‌شود؛ سرخ.

برگ‌ها با خیابان‌ها، من با آینه، درخت با گنجشکان، تو با شعرهایت، پیرمرد با صندلی آهنی بلوار، همه با هم، مشغول زیستن هستند. رمز زیستن، ساکت بودن است.

و اینکه، آینه‌ها راست می‌گویند.

داستان‌های صابرداستاندلنوشتهعمومیآینه
چپ‌مغزِ راست‌نما. من خيلى آرام راه ميروم؛ هيچكس به من نميرسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید