یک شبی که احتمالا حالم مثل امشب خیلی خوب نبود؛ صفحهی یه دختر کانورتی رو میدیدم توی اینستاگرام. خیلی دوستش داشتم و خیلی عجیب صفحهش رو پیدا کرده بودم. اسمش «ضحی» بود.
تو خاطرم موند اسمش. گذشت تا اینکه بعدترها خیلی تصادفی چند خط به چشمم خورد که بدجوری قلبمو لرزوند. منی که تمام عمرم رو داشتم داستان و شعر و متن عاشقانه میخوندم و تمام تفسیرا و عباراتشونو از بر بودم، هیچوقت دیالوگ در این حد عاشقانه رو هیچ جا نه شنیده و نه خونده بودم..
نه که نخوام ترجمه کنم، دو سال تمام سعی کردم بنویسمش. به زبون خودم بنویسم اون چیزی که ازش حس میکنم و زیر پوستم وول میخوره رو، ولی نشد. انقدی که دوست داشتم این جملات رو بازنویسی کنم، هیچوقت دیگه تو زندگیم هیچ چیزی رو نخواستم بنویسم. ولی نشد. میگفت:
وَالضُّحَى،
وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَى،
مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَى.
وَلَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولَى.
وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَى…
أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيمًا فَآوَى؟
وَوَجَدَكَ ضَالًّا فَهَدَى؟
وَوَجَدَكَ عَائِلًا فَأَغْنَى؟!