محمدصادق عبداللهی پور
محمدصادق عبداللهی پور
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

تجریش ناتمام، به ناتمامی تو

درها باز می شود، با سیل جمعیت پیاده می‌شوی، در جستجوی تابلوی معلق اگزیت، تن های در هم تنیده تو را ناخواسته به مسیرِ بی جایگزین خروج هدایت می‌کند. به سمت ماراتن پله ها حرکت میکنی. یک دو سه ، نه پایان این پله ها نزدیک نیست، این حفره انسانی همچون تمام حفره های دست و دل ساخته او مشحون از بی پایانی است.

کِشنده حوالی دربندی در عمق هفتاد متری از سطح زمین تو را رها کرده است و این مسیر پر شیب تو را به نقطه ای می رساند که از پس ظلمات آن، نور آفتاب سطح چشمانت را صیقل می‌دهد، دور و برت راه که نگاه می‌کنی میفهمی دروغ میدان تجریش را به تو خورانده اند. درست فکر میکنی، تابلوهای این شهر به تو دروغ می گویند. حتی آن نور افتاب.

از زیر دروازه بی هویت ایستگاه که عبور می‌کنی پیش از آنکه علت حضورت در اینجا را به یادآوری، عده ای را در حال ورود به این بنای نخراشیده میبینی که پله های سقوط را طی می‌کنند اما می‌توانی ‌در کنار آنها گعده دوم را با چهره هایی مضطرب در حال صعود از آخرین پله های این مسیر بی پایان ببینی. فکر میکنی صعود همین پایان مسیر بی پایان است یا شروع مسیر بی پایان؟

در جستجوی حقیقت میان دسته اول و دوم، چشمانت به آن نفراتی میخورد که به دیواره های ایستگاه تکیه دادند. حرکت رفت و برگشتی دستانشان در میان مو ها یا حرکات بدون ترتیب پاهایشان به کف ایستگاه حس قریب اما غریبی را در ‌وجودت پدیدار می‌کند، یکی از آنها می‌پرسد آقا ببخشید ساعت چند است؟ و میفهمی که حدست درست است، اینجا موعودگاه آغاز فرآیند بی پایان انتظار است.

در گوشه ای از دروازه مردی که حامل یک سبد مملو از فلاسک است، چهارزانو نشسته و چایی می‌خورد. منتظر است تا ساعات پیش از ظهر بگذرد و در اوج شلوغی و تراکم آمد و شد، چای بفروشد تا لقمه نانی به کف آورد و احتمالا به غفلت بخورد.

در سویی دیگر خانمی میان سال با چادر مشکی ایستاده است، احتمالا لبنانی است، چادرش را می گویم. برای در امان ماندن از سوز حاصل از تگرگ دیشب، محوطه مسقف ایستگاه را حائل کرده تا فریاد های “جمشیدیه یک نفر” راننده تاکسی، سری تکان خورده به نشانه تأیید به خود ببیند و سوار آن پیکان بمباران دیده شود.

کمی آن طرف تر جوانی زیبارو بساط فروش سیگار را روی یک چرخ دستی کوچک برپا کرده. به دقت رفت و آمد مردمان را زیرنظر دارد و با فریادهای گاه و بیگاه سعی در تبدیل مشتریان بالقوه به بالفعل دارد.

درست روبروی در خروجی، همان جایی است که اگر خوب جلوی پایت را رصد نکنی بعید نیست با قفس هایِ خرگوش هایِ محبوسِ پیرمردِ چهارزانو زده برخورد کنی. بعضا جماعت دور او حلقه می‌زنند و به تماشای خرگوش ها می نشینند. فکر نمیکنم تا به حال پیرمرد از خود پرسیده باشد که در روز بین‌التعطیلین، چرا فردی به قصد خرید خرگوش باید آرامش عمق حفره را به هیاهوی زیر تیغ آفتاب ترجیح دهد؟ این مسیر اگر مسدود نبود این انسان ها تا گوشتهِ زیر دماوند از کِشنده پیاده نمی شدند. اما خب، شاید انتظار تو زمانبر تر از دیگران باشد.

در همان سمت اما خارج ایستگاه سربازی ایستاده است که با کلاه خود ور می‌رود. ای کاش می توانستم از پرده خیال عبور کنم و از تو بپرسم منتظر چه هستی؟ کلاهت را بنداز بالا و از مرخصی که چندین هفته برای موافقتش در پادگان بالا و‌ پایین شده ای لذت ببر. چرا غمبرک زده ای؟

اما در این اثنا فوج فوج دلدادگانی که به طور پراکنده در اطراف ایستگاه قدم شمار می کنند به چشمت می‌خورد.

یک به یک معشوقه هایشان از راه می‌رسند و این فرآیند بی پایان انتظار به سر می رسد. در مقابل جفت های دیگری را می یابی که این نقطه را برای وداع انتخاب کردند.

اینجا چطور؟ صعود از آن دسته اول است یا دوم؟

انتظار فرآیند جانکاهِ جانگدازِ جان افکنی‌ست، آنجا که جان به لب آید و لب به جان نه.

اینجا تا چشم کار می‌کند تجریش است، ناتمام، به ناتمامی تو.

تهران، واپسین روزهای اسفند ۹۷


تجریشدل نوشتهداستان کوتاهروزمرگی
مالیچی، علاقه مند به بانکداری، اقتصاد و سیاستگذاری پولی | دانشجوی دکتری مالی - بانکداری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید