سعید
سعید
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

یک قرارِ عاشقانه ی ناممکن

بندِ کفشش را با دقت می‌بندد و دوبار، شاید هم سه یا چهار بار درِ حیاط را چک میکند که کامل بسته شده باشد. نامطمئن از بسته شدن در و خیره به آسمانِ سیاهِ بارانیِ بالای سرش، خاکستری شاید، قدم به قدم شروع به حرکت میکند. با حرکت هر پا، تعادلش بهم میخورَد و پای دیگر زحمتِ عدم تعادل بدنش را به دوش میکشد تا ثانیه ای بعد که این مسئولیت را به پای دیگر واگذار کند. کنارِ ایستگاهِ اتوبوس، یکی از همان پاهای مسئول با بی دقتی در گِلی عمیق فرو میرود. با شماتت پای چپش را نگاه میکند و سرش را که بالا می‌آورد، در بالاترین نقطه ی نگاهش، از پنجره ی طبقه اول خانه ی آن طرف خیابان دختری عینکی را میبیند که جلوی لپ تاپ نشسته است. پوست صاف و شفافش و موی کوتاه خرمایی رنگش اول جلب توجه میکند، بعد به تنگ و گشاد شدن مردمک چشمش چشم میدوزد و وقتی انگشتان کوچک تُپُلش صفحه ی لپ تاپ را جابجا می‌کند به لمس انگشتِ سبابه ی گوشتی دختر فکر میکند. با خودش میگوید این همان معشوقم است که در زیر باران دستِ راستش را دور بازوی چپم گره می‌زند و قدم زنان بر روی سنگفرش های خیس پیاده رو وقتی برایش شعری را که دیشب نوشته ام می‌خوانم سرش را به سمت آسمان میگیرد و لبخند زنان قطره های باران چند قطره اشکش را پنهان می‌کنند. بعد پای هر دویشان در گودال آب فرو میرود و برمیگردند خانه تا کفش های خیسشان را عوض کنند و به ادامه ی پیاده رویِ رمانتیکشان بر سنگفرشی شوند که آن هارا بهم رسانده بود. پسر پایش را از گِل در میآورد و با نگاهش رد شدن دختر از خیابان و واردِ خانه شدنش را مراقبت میکند و بعد، او هم به خانه برمی‌گردد. بندِ کفشش را که محکم میکند با خود می‌گوید شعرم را برایش بخوانم؟ شاید. درِ آپارتمان که بسته شد این بار پاها دو مسئولیت دارند، حفظ تعادل و مراقبت از داخل گِل گیر نکردن. دختر دمِ ایستگاه اتوبوس منتظر پسر ایستاده است. دست چپش را گره می‌زند به بازوی راست پسر و شروع به قدم زدن میکنند. «تو در کدامین خیال زیسته ای که ردی از آن در شعر هایت به مشامم نخورده است» دختر سرش را بالا می‌گیرد و صورتش از قطرات باران خیس میشود.
ـ گفتم بالاخره نقاشیم تموم شد؟
- کدومش؟
ـ همون که از روی جلد «بوز آغْتْز» زده بودم
ـ کی تموم شد؟
ـ همون موقع که کنار ایستگاه پات توی گل گیر کرده بود و خیره شده بودی بهم. ای کاش میشد می‌فرستادمش به دهه چهل.
مَرد به رگه های سفید موی خاکستری زن نگاه میکند و خطوط روی پوست صورتش را تا انتها میپیماید. در این مسیر پر پیچ و خمِ خط لبخند تا پیشانی، به سال هایی که با هم گذارندند فکر میکند. از روزِ اولی که داخل اتاق کارِ مجله او را پشت میز تحریر در حال طراحی دید تا وقتی روی کاغذ کاهی ای که دورش را برای زیبایی سوزانده بود نوشت «تو کدامین زندگی را زیسته ای که ردی از آن در شعرهایم به مشامت نخورده است» و یواشکی آن را زیر نقاشیِ دختر در اتاق کارش گذاشته بود و دختر ...
حرکتِ بی دقت پای راست پسر و برخوردش با نیمکت چوبی کنار پارک هردو را به زمین انداخت. کمی گِلی، خیس، چند زخم کوچک روی انگشتان لاغر و کشیده دست دختر و خونِ روی پیشانی پسر. بلند شدن؛ تلاش چهار پا برای حرکت؛ جنگِ با جاذبه و سنگینیِ کفش های خیس شده؛ دوباره گیر کردن در گِل و تعادل از بین رفته. راه رفتنِ دوپا غیرممکن شد؛ هر دو منکرِ ابلهانه ترین روش حرکت شدند. دختر بال هایش را باز کرد و پرواز را انتخاب کرد، وقتی اوج گرفت موی بلند سیاه لَختش آسمانِ خاکستری را سیاه و تیره کرد و باران سیل آسا شد. پسر؛ دوباره سعی بر حفظ تعادل؛ زمین خوردن؛ پای چپ به پای راست غرولند کرد که چه مرگته؟ چرا باهام هماهنگ نمیشی؟ سکوتِ پای راست. پسر به دور شدن پرنده ی سفید در سیاهی ها چشم دوخت. دریدا؟ هوسرل؟ بکت؟ یا هندسه ی تحلیلی دکارت؟ در کجا خوانده بود که بهترین نوع حرکت غلتیدن است. غلتید. به دنبال پرنده غلتید. غلتید. و مردم به بشکه ی سرازیر شده در خیابان خیره شدند.

عکس: نقاشیِ ماریان.


حرکتداستانداستان کوتاهداستانکفلسفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید