گاهی وقتها یکی رو دوست داری که نمیخوای ببینیش!
میدونم هیچکی عین من نیست. من یه ناقص العقلم یا یه ناقص الدل... چه بدونم یکی از این نواقصم که هیچ چیزم به آدمیزاد نرفته!
از یه دههی شصتی سوخته چه انتظارها دارین؟ کلا در این سوختنها، یه چیزی کم شده خب!
هر چقدر فکر می کنم این نقص عضو به دل مربوطه یا به عقل، هیچ نتیجهای نمیگیرم. آخه دل خودش یه چیزیه که اصلا نیست و همش فکر می کنیم یه پنج برعکس تو سر شکممون جاخوش کرده. در حالیکه نیست. اصلا نیست.
حالا من یه ناقص الخلقه، چرا وقتی یکی رو خیلی دوسش دارم، نمیخوام ببینمش؟ این خودش یه سوال سخت فلسفیه. اصلا هیچ فیلسوفی نمیتونه بهش جواب بده چون تا حالا با این استثنا، برخورد نکردن که ...
هرچی که میکشم از دست این درسهای اخلاق مدرسه است. کلا هر چی میکشیم از این درسهای اخلاق مدرسه است. کاش رفوزه میشدم و اینقده این درسها رو 20 نمیگرفتمL
بعدها زندگی به من یه چیزی رو یاد داد که اصلا با قواعد و اصولی که درسته، سازگار نیست. یادمه تو طراحی معماری نهایت تلاشم رو میکردم تا چیزی طراحی کنم که همه جوره درست و اصولی باشه. ولی استاد به طرحی نمره میداد که دلش میخواست! (با کلی چیزهای غیر اصولی)
تو زندگی دلم می خواست همه رو برا خودشون دوست بدارم. اصولم این بود که آدمها رو نباید با خودخواهی تصاحب کرد. همین شد که هیچکس منو بخاطر خودم یا خودش نخواست L
اینکه بدون تقلب، بدون دور زدن، بدون خودخواهی، بخوای به آرزوت برسی، خیلی خیلی سخته و گاهی فکر میکنم محااااله ........
همیشه همه جا... با ادب و احترام دنبال کار بگردی، با کلی مدرک و مهارت..اونی موفق میشه کار خوب پیدا کنه که یه جایی رو دور زده... تو صف اتوبوس، صف نون و حتی تو مهمونی.. اگه به همه احترام بگذاری، احترام و نوبتت رو از دست میدی... تا حالا هزار بار بیشتر، نوبتم رو به این و اون دادم و هیچکس نوبتش رو به من نداد. تو مهمونی هزار بار جامو به این و اون دادم و هیچکس جاشو به من نداده .........
تو شرکت هزار بار مسئولیت اشتباهات خودم یا دیگران رو به عهده گرفتم و هیچکس این کار رو نکرد تازه گاهی وقتها جرات این رو داشتن که اشتباهاتشون رو گردن من بندازن. چون من بودم که جرات معذرت خواهی داشتم و دلم بزرگ بود .. چه فرقی میکرد یه بار معذرت خواهی کنی یا هزار بار...
دلم بزرگ بود؟! نمیدونم اینم یکی از اون عبارات گوش دراز کنی بود که بهم برچسب میزدن. کدوم دل؟ چجوری بزرگ بود؟ کو؟ کجاست؟
شایدم تقصیر از درسهای اخلاق نیست و من میترسم...
شایدم همش از ترس شکسته!
اونقده از شکست میترسم که نگوووو
اونقده از عشق میترسم که نگووووو
اونقده از وابسته شدن می ترسم که نگووو
اونقده از ازدست دادن میترسم که نگوووو
خب دیگه مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید هم میترسه L
شایدم از عشق و علاقهی زیاد به مرحلهی مجنون شدن میرسم و ....
دوستش دارم و نمیخوام ببینمش! نمیخوام ازم متنفر بشه.. نمیخوام کمبودهام رو ببینه... نمیخوام تصویر ذهنیش از من خراب بشه... و اینگونه دوستش دارم.
شاید این نوع دوست داشتن یک مشکل روانی باشه که از یه آدم ناقص الدل هیچم بعید نیست. البته رفیق شفیقم میگه: تو یه بی احساسیJ
خلاصه گفتم اینا رو که فقط گفته باشم.. اونقده که نمیتونم سر این کلاف در هم گره خورده رو پیدا کنم و ببینم چی به چیه؟! همه چیز و همه کس رو ریختیم رو داریه و بازم سر کلاف پیدا نشد..............