قرار بود یه وقت خاصی رو برای نگران شدن انتخاب کنم. یه وقتی حال دلم رو خراب کنم که به هیچ جای دنیا بر نخوره! برا همینم تصمیم گرفتم هر روز تو اتوبوس، تو مسیر رفت و برگشت نگران باشم. نگران آینده! دلخور از گذشته!
تمرین سختی بود. چون ناخودآگاه تو خونه هم نگران میشم و هنوز نشده که مدیریت زمان و مکان رو به درستی تو دستام بگیرم. خلاصه یکی از همین روزهای جالب خدا، تا نشستم رو صندلی اتوبوس، تصمیم گرفتم که نگران باشم. نگران همه چیز یا حداقل خیلی چیزها...
بین تمام نگرانیها، دلخوریهای یه بچه عقدهای بیشتر خود شیرینی میکرد. یاد روزهای خیلی دور میفتادم. روزهایی که زندگیمون رو حراج کردیم تا دیگران زندگی خوبی داشته باشن. یاد تمام سالهایی که یه مسافرت خاطرهانگیز نداشتم. یاد روزهای سخت دانشگاه که گرسنگی و تشنگی رو به جون خریدم تا بتونم خرج دانشگاه رو بدم و آخرش اون درسی که خوندم هیچ جای زندگی به دردم نخورد!
همینطور که یاد این مصیبتها افتاده بودم، چشمام پر از اشک شد. یهو خانمی که روبروم نشسته بود با صدایی که مثلا فقط خودش می شنید گفت: بیچاره! حتما یکی از فامیلاش مرده... خدا خودش صبر بده... بعد هم بلند شد و رفت جلو در اتوبوس...
با صدای خانم به خودم اومدم و اشکهای سرازیر نشده رو پاک کردم و سعی کردم فقط به خیابون نگاه کنم. اینجوری اشکهام رو خانم جدیدی که اومده بود روبرو بشینه، نمیدید. خلاصه باز زدیم به گذشته و آینده..تا نگرانیها رو تخلیه کنیم، بریزیم تو خیابون تا بلکه زیر چرخ ماشینها له بشن برن پی کارشون..
همینجوری سرم رو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و داشتم به گذشته فکر میکردم که یاد تمام حق و حقوق خوریها افتادم. یادم افتاد که رییس هیچوقت بهم پول نمی داد و هر وقت هم حرفی از حقوق میشد، میگفت: تو خواستی و من ندادم؟! وقتی سر وقت میرفتم و سر وقت میومدم، کارم رو درست انجام میدادم. بقیه میگفتن: چرا انتظارات رو از ما بالا میبری؟ چرا باعث میشی از ما هم انتظار داشته باشه که مثل تو کار کنیم؟
وقتی صبح ساعت 7 تو یه شهر دیگه در به در دنبال بانک و چک بودم و تو سرمای برنده هوا سه تا بانک رو با یه کیف سنگین پول طی کردم تا یه حواله بزنم برا جنسها، وقتی راننده کامیون بخاطر دیر شدن واریزی مبلغ کرایه، پشت تلفن بهم فحش داد. وقتی ...
من این همه بدبختی کشیدم و آخرش شد... همینطور که داشتم به این اتفاقات فکر میکردم، اخم هام تو هم رفته بود و آه بلندی کشیدم.. احساس میکردم اتوبوس تو یه ایستگاه واستاده و من بیحرکت بودن رو کاملا حس میکردم. تو همین حال با ابروهای گره کرده سری به نشانه تاسف تکون دادم که چقدر ابله بودم، هستم و... که یهو دیدم یکی از اونطرف شیشه داد زد: خانم با منی؟
به خودم اومدم و دیدم یه آقایی درست روبرو چشم تو چشم من دوخته و با دست اشاره میکنه: چرا سرت رو به من تکون دادی؟ خواستم بگم: نه با شما نبودم که اتوبوس حرکت کرد.. اصلا نمیدونستم کجام؟ اصلا نمیدونستم که چند تا ایستگاه مونده تا برسم به مقصد که باز خاطرات تلخ گذشته، نگرانیهای آینده رو پوشونده بود. داشتم به دوستان از دست رفتهای فکر میکردم که وقت نشد از زندگی لذت ببرن. وقت نشد باهاشون یه دل سیر درد دل کنم. نشد که عروسیشون برم. چقدر عمر کوتاهه! چقدر زندگی احمقانه است! چقدر... داشتم تو گذشته غرق میشدم که یهو دیدم راننده داد میزنه: خانم ایستگاه آخره، نمیخوای پیاده شی؟
وای نه!! به آخر خط رسیده بودم و نه تنها به حال و آینده نرسیده بودم که گذشته هم تموم نشده بود. تازه 3 تا ایستگاه قبل باید پیاده میشدم. پیاده شدم و پیاده برگشتم به یه جایی از خاطرات گذشته که بشه یه جوری از اینجا به بعدش رو کنترل کرد که نشه اونی که نباید بشه...
بعدم توبه کردم که دیگه تو اتوبوس نگران نشم.. چه کاریه؟!