سالار چایچی
سالار چایچی
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

توت‌ها که می‌رسند

توت‌ها که می‌رسند

انگار در پسِ ذهنِ جنگ‌زدهٔ کودک درونم

صلحی برقرار می‌شود.

انگار تو هستی،

مادرم خوشحال است،

بهار را پیدا کرده‌ام،

جوانی‌ام بازگشته است و وطنم دوباره وطن شده است.

وقتی توت‌ها می‌رسند

از درد زانوهای زخمی از گل کوچیک می‌خندم و

می‌چرخم و فریاد می‌کشم تا یادم برود که فردا قرار است بهار را گم کنم،

قرار است ماشینمان چپ کند، دیگمان سوراخ شود،

چشممان خون بیفتند و نفسمان دود بگیرد.

توت‌‌ها که می‌رسند

خندهٔ مادرم بوی پوشال می‌گیرد،

انگار همهٔ سایه‌های دنیا زیر همین سقف جمع می‌شوند

و خواب منِ گرمازدهٔ بی‌مو را در قیلوله‌هایی کم‌عمق به سمت تو می‌کشاند.

سالار چایچی

27 فرودین 1403


دل نوشتهبهارزندگیعشقشعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید