توتها که میرسند
انگار در پسِ ذهنِ جنگزدهٔ کودک درونم
صلحی برقرار میشود.
انگار تو هستی،
مادرم خوشحال است،
بهار را پیدا کردهام،
جوانیام بازگشته است و وطنم دوباره وطن شده است.
وقتی توتها میرسند
از درد زانوهای زخمی از گل کوچیک میخندم و
میچرخم و فریاد میکشم تا یادم برود که فردا قرار است بهار را گم کنم،
قرار است ماشینمان چپ کند، دیگمان سوراخ شود،
چشممان خون بیفتند و نفسمان دود بگیرد.
توتها که میرسند
خندهٔ مادرم بوی پوشال میگیرد،
انگار همهٔ سایههای دنیا زیر همین سقف جمع میشوند
و خواب منِ گرمازدهٔ بیمو را در قیلولههایی کمعمق به سمت تو میکشاند.
سالار چایچی
27 فرودین 1403