بارقه زندگیکردن در جان آدم با دمیدن باد چگونه زندگیکردن جان میگیرد و به آتش وجودی تبدیل میشود. اینکه من بتوانم تصمیم بگیرم چگونه زندگی کنم تا اینکه جان بکنم تا زنده بمانم، از زمین تا آسمان تفاوت دارد. در این خاک خسته که زندگی در آن به یک جسم نامُرده تبدیل شده است، ما جان میکنیم که زنده بمانیم. تا به حال شده تصمیم بگیرید که چگونه زندگی کنید؟ اینکه برای دویدن و دویدن و دویدن دائمی یک انسان کف و سوت بکشند که فلانی خیلی زحمت میکشد که نشد زندگی!
برای ما کچلها اگر زندگی روی ناخوشش را دائما نشان دهد، ژولیدگی حال و احوالمان را دیگر از موهای شانه نخورده و نامرتب نمیتوان فهمید. اینجاست که وقتی میبینی پشم سینه با موی ریش زیرگردن به هم پیوند خورده، میفهمی که من دوباره به قلهای رسیدم که در آن نای زندگیکردن از من سلب شده است. من همین را در دخترها هم میبینم. زمانی که لاک روی ناخنهایشان پوسته پوسته و رنگ پریدهشده اما نه آن را کامل پاک کردهاند و نه سراغ ترمیمشان رفتهاند.
هر انسانی به نوبه خودش از جدل با زندگی دست میکشد. وقتی هم که این نامردگی با تنهایی عجین میشود، دیگر ریش آنکادرنشده و ناخنهایی که لاکشان فرسوده شده حتی به چشم هم نمیآید. اگرچه من دوست نداشتم و ندارم تنها باشم اما تلاشی هم در جهت عکس آن انجام نمیدهم. برای این هم قدرت کافی ندارم. حتی به اینکه چه بشود یا چه نشود کدام یک برای من بهتر است هم دیگر فکر نمیکنم. با اینکه هر چند شب یکبار، شبحی از آلما در افکارم پرسه میزند اما دیگر آن نور سابق را ندارد.
اینکه خیالات و تصورات نویسندهای مثل من هم دیگر جان زندگی کردن نداشته باشند، خودش اتفاق جالبی است. همین سال قبل که نوشتم دیگر یلدا را نمیشناسم، آلما بود، پرسه پررنگی در زندگی من داشت اما امروز بیابانی که در آن زندگی میکنم تا چشم کار میکند تنهایی دارد و تنهایی! به لبه مرز تصور هر جایی غیر از این تنهایی هم که میرسم پژواک صدایی از دور میرسد که:
برای دوست داشتن و پیدا کردن آلما به اندازه کافی پول و ثروت داری؟
اینجاست که میگویم نمیتوانم انتخاب کنم که چگونه زندگی کنم. دست و پای من را چیزهای دیگری غل و زنجیر کردهاند. هر جایی که چشمهای از دل زمین فوران کند، آبش را به جایی هدایت میکنند تا بعدا از آن استفاده کنند اما از من آنقدر عشق هرز بیرون ریخت که چشمهاش خشک شده.
نمیتوانم هنوز منکر این باشم که آدم متبحری در دوستداشتن هستم. یعنی هنوز اگر کسی باشد که به اندازه کافی به من احترام بگذارد، میتوانم منبع جوشیدن چشمه عاشقیام را دوباره باز کنم. اما آن دختری که لاکش رنگپریده شده هم شاید دستش به جایی غل و زنجیر شده باشد. نه من تلاش میکنم که از اینجا عبور کنم و نه او میتواند. این همان بخشی از زندگی است که به زندهماندن تقلیل پیدا کرده.
ولی همچنان وقتی به شبح آلما میگویم که دوستت دارم، دلم چنان به هم فشرده میشود که از مخلوط ناراحتی و خوشحالی بیش از حد به خواب میروم. این وضعیت با زندگی در بیابان نسبت مستقیمی دارد. جایی که صبحهایش داغ و شبهایش یخبندان است.
اگر کسی میبود که من را به آنکادر کردن ریشم ترغیب میکرد، خودم مسئولیت لاک زدن ناخنهایش را برعهده میگرفتم :)
با این همه زندگی منتظر هیچ چیز نمیماند. با اینکه ذهنم دریده شده و از اضطراب و استرس زیاد جانم به لبم آمده اما در این جریان حضور دارم. همینکه هنوز میتوانم در این برهوت بیحیات چیزی بنویسم نشان از این دارد که کمی تا قسمتی زندهام. منتظر نیستم، امید هم ندارم اما برای روزی که او باشد، تلاش میکنم نفسم قطع نشود.
