میگوید: «هر چی دوست داری بنویس ...» خب من - شاید مثل خیلیهای دیگر- دوست داشته باشم از چیزها بنویسم؛ اما نمیشود. مثل خیلی کارها که دوست دارم انجام بدهم اما نمیشود یا مثل خیلی جاها که دوست دارم بروم اما نمیشود. دلیلش؟ هزار دلیل دارد. هر نشدن هزار بهانه دارد و هزار داستان.
برای هر کاری که نمیکنم، هر حرفی که نمیزنم و هر جایی که نمیروم میتوانم تا بیکران توضیح دهم که چرا نشد، نکردم، نرفتم. برای حرفهای نزده هزار دلیل میآورم که چرا سانسور میشوم. مثلا نگرانم که نکند کسی ناراحت شود، نکند کسی قضاوتم کند، نکند مجبور شوم بعدش خودم را هی و هی توضیح دهم. نکند به مذاق کسی خوش نیاید. نکند همه آنچه هستم را نبینند و محدود شوم به همان چهار کلامی که گفتهام و نوشتهام. نکند به صلاح نباشد - آخ که چقدر از مصلحت اندیشی بیزارم - نکند امروز بگویم و فردا پشیمان شوم نکند ... نکند ... نکند ...
پس نمینویسم. هر چه دوست دارم را نه میگویم نه مینویسم. همه را در دل نهان میکنم. روی حرفهای نوشتهنشدهی قبلی، زیر دوستداشتنیهای ناگفتهی بعدی. همینطور خروار خروار داستان روی هم میگذارم خروار خروار درد دل، خروار خروار دلگیری حتی. همه را همینطور روی هم روی هم میچینم و میآیم بالا. گاهی با لگدی، مشتی، چیزی فشارشان میدهد که جمعتر بنشینند تا جا باز شود برای نگفتههای بعدی که قرار است باز روی هم تلنبارشان کنم. لابلای این حرفها و قصههای نگفته گاهی اندیشهی کارهای نکرده و اندوه جاهای نرفته را نیز جای میدهم. برای تنوع. برای این که آنچه در کنج دلم جای میگیرد همه از یک جنس نباشد. شاید گاهی این اندیشهها مرهمی باشد بر آن اندوهها ... شاید گاهی آن نگفتهها راهی باز کند برای آن نکردهها ... شاید روزی راهی پیدا شود میان این همه حرف و فکر و خیال هزار رنگ ِ بیرنگ ...