امروز یک غریبه - شاید - گفت کمی بیحوصله شدی. او یک آدم از دنیای مجاز بود. یک آدم از جنس دیده نشدهها. از آنها که گاهی برای توییتهایت جوابی میدهند. از آنها که تو را میخوانند و حواسشان به تو هست بدون آن که تو حتی بدانی.
به من گفت کمی بیحوصله شدی. چه خوب فهمید که کم بیحوصله شدهام. اما چرا؟ نمیدانم. هزارتا چیز هست که نمیدانم خب این یکی هم روش. مگر آدم جواب همه سوالها را باید بداند؟ بیحوصلگیهای گاه به گاهی که سراغم میآید به هیچکسی یا هیچچیزی ربط ندارد. خیر ماهانه نیست! خیر مشکلات مهاجرت نیست. خیر از کسی دلخور نیستم - اما مواقع بیحوصلگی از همه بدم میآید :/ - خیر دچار بحران سیسالگی یا چهل سالگی نشدهام. بله همانطور که گفتم دلیلش را نمیدانم. اما میدانم که گاهی از همه آدمها، همه حرفها، همه روزها، همه روزمرگیها کلافه میشوم. از همه به دست نیامدهها، از همه آرزوها، از همه حسرتها خسته میشوم. میدانم که گاهی از همه اخبار دنیا بیزار میشوم و از همه نامردیهای دنیا دلم میگیرد. از همه دوریها، بیدوستیها، بیمعرفتیها، از همه حرفهای گفته نشده و خفه شده دلم میگیرد.
با این وجود بازهم نمیدانم چرا بیحوصله شدهام ...