این هزارمین بار است که صبح که بیدار میشوم پیام آمده که حاوی خبر بدی هستم بیدار شدی بگو تا برایت بگویم.
این هزارمین بار است که از فاصلهی زمانی که چشمانم متن پیام را بخواند و بعد پاسخ دهم که «چی شده؟» زمانی کمتر از ۳ ثانیه بگذرد و در این ۳ ثانیه به اندازه ۳۰ سال خاطره به اندازه ۳۰ سال آشنا به اندازه ۳۰ سال زندگی در مفزم حادثه شکل گیرد. اولین چیزی که به ذهنم خطور میکند این است که «کی مرده؟» بعد هزار نکنه این شده باشد یا نکنه آن شده باشد در سرم پشت سر هم قطار میشود و آخر همه این نکنهها میرسد به این که نکنه الان همه واقعیت رو بهم نگه؟ نکنه بهم به دروغ یه چیزی بگه و اصل موضوع رو نگهداره برای وقتی که به ایران رسیدم؟ نکنه به ایران برگردم و ببینم فاجعه رخ داده؟ و بعد با هر «نکنه» ضربان قلبم تندتر و بلندتر میشود. با هر فکر ناخوشایند دندانهایم محکمتر روی هم فشرده میشود با هر ثانیه اضطرابم هزار برابر بیشتر میشود... وای از آن وقتی که جوابش به سوالِ «چی شده؟» کمی بیشتر از ۱ ثانیه طول بکشه ... آنوقت من یه بار شاید هم هزار بار تا ته تمام عزاداریهای دنیا میروم. تا ته فکر کردن به زندگی بدون آن آدم/آدمها. تا ته دلتنگی، تا ته تنهایی، تا ته تمام حسرتها و سرزنشها میروم و برمیگردم...
راستش اصلا مهم نیست خبر چی بوده و چقدر بد بوده و چقدر از آن چه که من بهش فکر کرده بودم فاصله داره. چیزی که اذیتم میکنه اینه که چرا من هربار باید بدترین و تلخترین لحظهها و اتفاقها رو مجسم کنم. چرا همش انتظار آن لحظه بد زندگی را میکشم. چطور میتونم با این ترس زندگی کنم و هربار با هر تلنگر هزار بار تمام آنچه که از آن دلهره دارم را مرور کنم و مرور کنم و اشک بریزم و اشک بریزم.