خیانت اتفاقی نیست. اشتباهی نیست که بتوان آن را با «ناگهان همه چیز را فراموش کردم» یا «نمیدانستم دارم چه کاری انجام می دادم» توجیه کرد. ممکن است کسی فراموش کند پاکت شیر را از فروشگاه به خانه بیاورد، اما فراموش کردن اینکه شما در یک رابطه متعهد هستید داستان کاملاً متفاوتی است. با خیانت نمی توان تا این حد معمولی بود: " عزیزم، ببین خیلی تصادفی با همکارم .... و وقتی فهمیدم چه کار کرده ام خیلی تعجب کردم!
این بار به سراغ فیلم Damage رفته ام. فیلمی با مضمونی بسیار ناراحت کننده برای تمام کسانی که این شرایط را تجربه کرده اند. البته ماجرا در این فیلم کمی پیچیده تر است چون متاسفانه افراد درگیر این ارتباط ممنوعه قرار است با هم فامیل شوند!
دکتر استفان فلمینگ (Dr Stephen Fleming) با بازی Jeremy Irons در یک رابطه ممنوعه با آنا با بازی Juliette Binoche که قرار است همسر پسرش باشد افتضاحی به بار می آورد و زندگی شخصی و حرفه ای خود را به باد می دهد. خلاصه کلی فیلم شاید چنگی به دل نزند و از آن مدل ماجراهای کلیشه ای در این زمینه به نظر برسد. هدف من از انتخاب این فیلم دیدن زوایای تاریک وجود هر فرد است که تا وقتی در شرایطی خاص قرار نگرفته از وجودشان ناآگاه است. اینکه چطور با نادیده گرفتن همه چیز به دنبال شور و هیجان بی جا می رویم و آنقدر سرمست احساسات آنی می شویم که نگران عواقب کارهایی که انجام می دهیم نیستیم. یک بار هم از خودمان نمی پرسیم که ممکن است این رفتارهای من باعث چه ناراحتی ها و دلخوری هایی شود. لذت های جنسی زودگذر چنان هوش و حواسمان را با خود می برد که حاضر هستیم تمام دستاوردهای زندگی خود را قمار کنیم و زندگی را به هیچ ببازیم.
دکتر فلمینگ پزشک و وزیر دولت است، موقعیت اجتماعی فوق العاده ای دارد و در رشته خود بسیار متبحر است. همسری زیبا و مهربان در یک کلاس اجتماعی خوب دارد و اینطور به نظر می رسد که از ازدواج و رابطه شان راضی هستند. فضای خانه گرم و صمیمی دیده می شود که حتی با نگاه خیره دکتر فلمینگ هم خیلی به حدس هایی که زدیم شک نمی کنیم.
در یک مهمانی دختری که لباس تیره ای به تن دارد خود را به دکتر فلمینگ به عنوان دوست پسرش معرفی می کند. آنا با سکوتی خاص تنها به چشمهای دکتر نگاه می کند. حرفی نمی زند اما زندگی استفان را زیر و رو می کند.
ابتدای هر ماجرایی به همین اندازه ساده و معمولی است. این پرسش ها قابل طرح است : آیا آنا نگاه معنی داری دارد؟ چرا آنا بدون مارتین (پسر دکتر) خودش را به او معرفی می کند؟ آیا از قصد این کار را انجام می دهد؟ آیا آنا همیشه طعمه هایش را به این شکل شکار می کند؟ تقریبا پاسخ این پرسش ها را تا انتهای فیلم به درستی پیدا نمی کنیم. وقتی چیزی برایمان لذت به ارمغان می آورد ( لذتی که فکر می کنیم هیچ وقت آن را نداشتیم) نمی دانیم واقعا چه چیزی در حال وقوع است.
چند روز بعد مارتین و آنا به دیدن اینگرید (همسر دکتر) و استفان می آیند. کاملا متوجه آشفتگی دکتر فلمینگ می شویم. چرا با یک نگاه بی کلام او دچار تشویش شده؟ چه چیزی در وجود او بیدار شده است؟ آیا به پسرش مارتین حسودی می کند که خودش توانسته دختری زیبا انتخاب کند؟ آیا آشنایی او با اینگرید به شکل کاملا سنتی بوده؟ آیا با مصلحت اندیشی و به دلیل شرایط خانوادگی عالی اینگرید او را انتخاب کرده است؟ آیا امروز استفان دلش می خواهد چنین تجربه داشته باشد؟
افراد یا اتفاق هایی که مسائل حل نشده ما را فعال می کنند را می توان به عنوان خبرهایی خوب در نظر گرفت. ممکن است لحظه ای با حد و مرزمان مواجه شویم، چیزی که نمی توانیم تحملش کنیم. احساس می کنیم باید تلطیف یا تعدیلش کنیم یا با چیزی پُرش کنیم. ناگهان خیال می کنیم باید این جای خالی، این درد را با کاری غیر متعارف تسکین دهیم. واقعا مهم نیست چه چیزی ما را به این وضعیت آستانه می رساند. نکته مهم این است که ممکن است روزی هر کسی در این شرایط قرار بگیرد. به نظر شما باید چه اقدامی کرد؟ در همین ابتدا باید بدانیم کجا ایستاده ایم؟ چه شرایطی داریم؟ سعی کنیم نه وا بدهیم و نه سرکوب کنیم. خودمان را به چالش نکشیم اگر به تنهایی نمی توانیم درست فکر کنیم با دوستی موضوع را در میان بگذاریم یا از یک متخصص راهنمایی بگیریم. اگر در همین مرحله متوجه آنچه قلب ما را نشانه رفته بشویم و از کمبودهای خودمان یا کاستی های زندگی مان آگاه شویم قادر خواهیم بود جلوی ضررهای احتمالی و اتفاق های ناگوار بعدی را بگیریم. ما در این شرایط نیاز داریم هوشیارتر باشیم.
چرا نگاه های آنا به دکتر فلمینگ تمام نمی شود؟ آیا هدف استفان بوده و چون امکان این ارتباط وجود نداشته او بهتر دیده از مارتین به عنوان پوشش این ارتباط استفاده کند؟ آیا آنا واقعا عاشق استفان شده است و می خواهد نظر او را راجع به خودش بداند؟
چند روز بعد آنا با دفتر دکتر فلمینگ تماس می گیرد، خودش را معرفی و سپس سکوت می کند. استفان بی درنگ آدرس منزلش را می گیرد و ...
آنا شخصیت مرموزی دارد از نوع لباس ها و حالت های چهره و سکوت طولانی اش می توان حدس زد چیزی برای پنهان کردن دارد اما دکتر فلمینگ چرا همراه این سکوت فاجعه آفرین می شود؟ او در این سکوت کدام بخش مدفون شده خود را یافته است؟
تصور کنید در شرایطی مشابه با دکتر فلمینگ قرار گرفته اید؛ شخصی که قرار است وارد خانواده بشود با سکوت خود با شما ارتباط برقرار کرده، بهترین کار چه می تواند باشد؟ صحبت کردن با فرد مورد نظر، شرح ماجرا برای همسر (هرچند خاطرش مکدر و اوقاتش تلخ شود) و .... متاسفانه دکتر فلمینگ بدترین کار را انتخاب کرد او می توانست در همین ابتدا جلوی سقوط خود و خانواده اش را بگیرد.
در ابتدای این نوع روابط حس خوشایندی داریم و به هیچ چیز غیر حال خوبمان فکر نمی کنیم گویی مه غلیظی روی تمام مسائل را گرفته است. استفان چنین احساسی دارد؛ خوشحال است و پر انرژی. حتی ذره ای به ذهنش خطور نمی کند خطای بزرگی مرتکب شده است. شاید این ارتباط را حق خودش می داند، حقی که در روزهای جوانیش از او دریغ شده بود. اشتباه دکتر فلمینگ عواقب بیشتری خواهد داشت چون آنا قرار است عروس خانواده شود. در ماجراهای این چنینی که فرد از نزدیکان است شرایط بدتر است، می دانید چرا؟ چون احتمال دارد در جریان ارتباط حس کنیم کارمان صحیح نیست یا به دلایل مختلف بخواهیم ادامه ندهیم. ایراد کار اینجاست که آن فرد را همیشه می بینیم و این شرایط را برای تصمیم عاقلانه بسیار سخت تر می کند.
برای آشنایی بیشتر خانواده دکتر فلمینگ آنا و مارتین را برای صرف شام دعوت می کنند. پدربزرگ مارتین از آنای زیبا خوشش می آید اما اینگرید حس می کند نمی تواند به او اعتماد کند. آرام آرام حضور در چنین جمعی برای استفان زجرآور می شود. او مساله کاری را بهانه می کند و همان شب به خانه آنا می رود. استفان دیگر حال خودش را نمی فهمد. او به آنا پیشنهاد می دهد با هم به کنفرانس بروکسل بروند اما آنا می گوید آخر هفته با مارتین است و بهتر است همه چیز روال طبیعی خودش را داشته باشد.
لحظه ای غفلت و لغزیدن شما را در مسیری قرار می دهد که هر روز بیشتر از قبل سُر می خورید. غلیان احساسات ما را به جاده بی انتهای تاریکی سوق می دهد و باید بیشتر حواسمان باشد که حالت های سرخوشی مان لو نرود! حالا زمان بندی برنامه ها و هر چیزی که تا امروز روال معمولی خود را داشته باید بیشتر چاشنی دقت داشته باشد. شاید این یواشکی ها جالب و هیجان آور به نظر برسد خصوصا برای کسانیکه مدعی هستند جوانی نکرده اند!
صبح روزی که استفان برای کنفرانس آماده می شود با این جمله اینگرید غافلگیر شد: مارتین و آنا به پاریس رفته اند، هتل Lutetia. دکتر فلمینگ در کنفرانس است اما چیزی از آن نمی فهمد، ناگهان به این نتیجه می رسد که وقت رفتن به پاریس است. استفان در قطار بروکسل به پاریس حتما می داند در حال ارتکاب خطاهای بیشتری است اما نمی تواند جلوی خودش را بگیرد. سقوط انسان در یک لحظه اتفاق نمی افتد مجموع رفتارها و افکار نادرست آرام آرام فرد را به سمت پرتگاه تباهی می کشاند. صدای وجدان هست اما گوش ما ضعیف تر از آن است که بشنود.
به قول خواهر کوچکتر مارتین هر کسی می داند چرا به پاریس می رود. استفان به هتل محل اقامت پسرش می رود و آنا را از آغوش مارتین به آغوش خود فرا می خواند. ممکن است سکانس های احساسی و بی نهایت عریان را در فیلم نپسندیم اما سکانس های دو نفره استفان و آنا در خیابان نزدیک هتل نشان دهنده اوج استیصال مردی در میانسالی است. بازی زیبای Jeremy Irons ، حالت های چهره اش که تکیده شده و رنجی را تحمل می کند که تا عمق جانش خانه کرده و او را از درون می سوزاند. استفان نمی داند طاقت تحمل این درد را دارد یا نه. شاید دلمان برایش بسوزد و حس ترحم ما برانگیخته شود ولی حواستان باشد او همزمان به اینگرید و مارتین خیانت می کند.
جان گاتمن (John Gottman) در نظریه The Sound Relationship House که به فارسی [نظریه خانه روابط صدا] ترجمه شده است، خانه ای را با هفت طبقه در نظر می گیرد که هر کدام به کاهش تعارض و افزایش صمیمیت کمک می کند. این هفت طبقه دو ستون اصلی دارد که به نظر من هر کدام نباشد وقت گذاشتن برای دست یابی به طبقات هفتگانه با مشکل همراه خواهد بود. ستون های اصلی این خانه اعتماد (Trust) و تعهد (Commitment) است. خوب می دانید که اعتماد چند روزه به دست نمی آید و اگر از بین برود ممکن است تا مدت ها ترمیم نشود و حتی در صورت اعتمادسازی مجدد هیچ چیز مثل آن اعتماد اولیه نخواهد بود. تعهد هم در این میان وزن زیادی در زندگی افراد دارد اینکه من دیگری را ایمن می دانم و باور دارم در سفر زندگی اگر هر اتفاقی بیافتد بدون سانسور از آن مطلع خواهم شد و در هر خوب و بدی هر کس سهم خود را دارد یعنی: ما نسبت به یکدیگر متعهد هستیم و برای بهبود زندگی تلاش می کنیم.
بعد از ماجرای پاریس دکتر فلمینگ به آنا زنگ می زند تا در مکانی عمومی یکدیگر را ببینند. او می خواهد اینگرید را طلاق بدهد و از مارتین عذرخواهی کند تا بتواند با آنا باشد. پس از سپری شدن مدتی از این روابط دیگر نمی توانیم شرایط را تاب بیاوریم چون باید تمام وقت در زندگی خود نقش بازی کنیم، دروغ بگوییم و قرارهای مخفیانه بگذاریم. هرچه پیشتر می رویم کمی به آگاهی ما اضافه می شود و موج حقایق انکارناپذیر را بیشتر حس می کنیم، چیزهایی که مستی های روز اول به تمامی آن را از ما سلب کرده بود. حالا بیشتر می خواهیم، حق به جانب می شویم و در تلاش هستیم تا چینشی موافق با هدفمان ایجاد کنیم. احساس قدرت می کنیم و با اینکه تصمیم های وحشتناکی در ذهنمان نقش بسته است اما نیرویی ما را به جلو سوق می دهد. من می خواهم پس می توانم متزلزلی را با خود تکرار می کنیم و فضا را برای بدترین عملکرد عمرمان مهیا می سازیم.
ادامه ماجرای ویرانی دکتر فلمینگ را دو هفته بعد در همین صفحه بخوانید.