
یه چیزی مدتیه ذهنم رو ول نمیکنه:
آدمایی که وقتی بحثی پیش میاد — یه دلخوری، یه گفتوگوی جدی، یه موضوع عاطفی — بجای اینکه حرف بزنن، یه هو شروع میکنن شعر و مثل گفتن.
ولی نه از اون جنس شعرایی که دل رو نرم کنن، از اون شعرایی که تهش بوی تحقیر و خودبرتربینی میده.
مثلاً داری باهاش حرف میزنی و از حرفاش ناراحتی
یهو با لحن مطمئن میگه:
«هر که سخن نسنجد، از جوابش برنجد!»
یا یه بیت دیگه از اون جنس که انگار قراره تو رو سر جایت بنشونه.
در ظاهر شاعرانهست، ولی در باطن پر از خشم و داوریه.
بعضی وقتا هم از شعرهایی استفاده میکنن که بوی “عرفان” میده اما تهش فقط یه جور خودبرتربینی روحیه.
مثل حافظ که میگه:
«میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»
زیباست، ولی ببین چطور ممکنه ازش سوءاستفاده بشه.
آدمی که اینو وسط یه گفتوگوی عاطفی میگه، در واقع داره میگه:
“اگر نمیفهمی یا به نتیجه نمیرسی، اشکال از درون خودته. من به این آگاهی رسیدهام.”
یه جور “توصیهی روانشناسانهی قاطع” که هیچ همدردی توش نیست، فقط برتریه.
انگار با آرامش میگه “من رهیافتهام، تو هنوز در حجابی.”
یعنی تقصیر همیشه با توست، من از مرز رنج و خطا گذشتهام.
یه مدل دیگه هم هست، خودبرتربینی معرفتی !
اونجایی که طرف، خودش رو در جایگاه کسی میذاره که “حقیقت” رو دیده، بقیه فقط دارن بیهوده بحث میکنن.
و اینجا معمولاً بیت معروف دیگهی حافظ وارد صحنه میشه:
«جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند»
و پشتش یه نگاه پنهان هست که میگه:
“من دیدم، شما ندیدید. شما هنوز درگیر حرف و جدلاید.”
یه جور ایستادن بیرون از گود، با حس برتری.
انگار میخواد بگه “من بالاتر از دعواها و اختلافها ایستادهام” — ولی در واقع، از بالا نگاه میکنه و دیگران را “نادان” میبیند.
این همون چیزیه که من اسمش رو میذارم ادبیات خودبرتربین.
ظاهرش آرام و عارفانهست، ولی باطنش داورانه و بیرحمه.
زبانش قشنگه، اما نیتش سرد و فاصلهسازه.
در ظاهر قراره “یاد بده”، ولی در واقع “میکوبه.”
در ظاهر “حکمت”ه، ولی تهش “من میدانم، تو نمیدانی.”
راستش من فکر میکنم بیشتر وقتا این نوع شعر گفتن، نتیجهی بلد نبودن گفتوگوئه.
وقتی بلد نیستی بگی “دلخورم”، “احساس نادیدهشدن دارم”، “میخوام فهمیده شم”،
بهجاش یه بیت سنگین میگی تا هم رنجت رو بپوشونی، هم خودت رو برتر نشون بدی.
یعنی یه ترکیب عجیب از زخم و غرور.
اما نتیجهاش چیه؟
طرف مقابل نه میفهمه چرا ناراحتی، نه احساس میکنه درکش کردی.
فقط یه سردی و تحقیر توی فضا میمونه.
به نظرم شعر و مثل فقط وقتی قشنگه که برای همدلی استفاده بشه، نه برای برنده شدن.
وقتی باهاش دست کسی رو میگیری، نه وقتی باهاش میزنی تو سرش.
مشکل از شعر نیست، از نیتیه که پشتشه.
بعضیا با شعر ساکت میکنن،
بعضیا با شعر نجات میدن.
فرقش توی نیت و دلنرمیه.
گفتوگوی سالم یعنی بتونی بگی:
ناراحتم.
از رفتارت دلگیر شدم.
کاش میتونستیم بدون قضاوت حرف بزنیم.
همین سه تا جمله، هزار برابر شاعرانهتره از هر بیتی که بوی “من بهتر میفهمم” بده.
ادبیات وقتی ارزش داره که توی خدمت انسان باشه،
نه توی خدمت نقابِ “فرهیخته بودن.”
گاهی فکر میکنم اون آدمی که وسط بحث بیت میگه، دنبال آرامش نیست، دنبال بردن بحثه.
میخواد آخر حرفش یه جملهی حکیمانه بگه که تو ساکت شی و اون حس کنه “برندهی کلام” شده.
اما رابطه، زمین مسابقه نیست.
رابطه، جاییه برای درک، نه برای اثبات.
کاش یاد بگیریم شعر و مثل رو وقتی خرج کنیم که میخوایم نزدیکتر بشیم،
نه وقتی میخوایم فاصله بگیریم.
کاش یاد بگیریم از “من” گفتن نترسیم،
چون گاهی گفتن یه جملهی ساده مثل:“من ناراحتم، چون برام مهمی.” از هزار بیت شعر، انسانیتره.