به عنوان یک آذربایجانی ترکزبان، عادت کرده بودم که مرا عموماً تُرک صدا بزنند. تا مدت ها پیش این واژه هیچ حساسیتی برنمی انگیخت و بجز جوک های مسخرۀ قومی و عباراتی چون "ترک خر" که بعدا فهمیدم عبارتی بود که عثمانی ها ساخته بودند و البته موجب رنجش من و بسیاری دیگر می شد، چیز دیگری در رابطه با این واژه نامعمول نمی نمود. همه میدانستند که این یک واژه عام برای اطلاق به اهالی ایرانیِ ترکزبان آذربایجان است و آذربایجان ایالتی کهن از ایالات ایران بزرگ بوده که نام کهن آن "آتورپاتگان" بوده است و حد شمالی آن یعنی رودخانۀ ارس، واضح ترین مرز آن بود و در جنوب ارس نیز تا حوالی زنجان ، گاهی بیشتر و گاهی کمتر، مرزهای این استان ایرانی بود. حدود پانزده سال داشتم که آرام آرام دیدم آذربایجان را عده ای با املای نادرست "آزربایجان" مینویسند. وقتی نوشته های بیشتری از این دسته از افراد خواندم و با آنچه پیشتر در کتب مختلف بنا به علاقه ای که به تاریخ داشتم مطالعه کرده بودم مقایسه کردم، تعجبم بیشتر شد. یا آنچه من خوانده بودم مسلما غلط و نادرست بود، یا ادعاهای عجیب و غریبی چون یهودی بودن کوروش بزرگ و یهودی بودن هخامنشیان که گاهاً نامشان را خاخامنشی مینوشتند یا دروغین بودن شاهی به نام کوروش؛ بی اعتبار بودند!. بدتر از همه، ادعای کشته شدن کوروش توسط یک ملکۀ تُرک به نام تومیریس بود که دروغین بودنش آشکار مینمود چون این ملکه که پانترک ها آنرا "آنا تومروس" میخواندند اصلا ایرانی تبار و سکایی بود. داستان هایی از این قبیل که بررسی کردنشان نیاز به مطالعه ای سطحی داشت به شدت دروغ های سست و بی اعتباری بودند.
نخست به حماقت آنها میخندیدم که مگر میشود کسی که دو برگ سند تاریخی خوانده باشد، چنین غلط املایی عجیبی را در نوشتن یک اسم تاریخی مرتکب شود یا مگر تاریخ تمدن بشری که بیش از 5400 سال نیست که اینها مدعی قدمت 8000 ساله تُرکان هستند و حتی سومری ها را تُرک معرفی میکنند؟. این که بعضی هایشان مدارک دانشگاهی هم داشتند برایم عجیب تر مینمود. اما زمان گذشت و من با موجوداتی آشنا شدم که مدرک دانشگاهی برایشان حکم برگه ای را داشت که ذیل آن ادعاهای باطل خودشان را تکرار کنند. این شد که کم کم با فضای دانشگاهی در ایران آشنا شدم و فهمیدم تقریباً هر کس فضیلتی داشته را دهه ها است که از دانشگاه اخراج کرده اند و باعث و بانی این افتضاح بیسوادی در دانشگاه های ایران بویژه در بخش علوم انسانی، خودش به آمریکا فرار کرده و مولانا تدریس میکند و پاسخگوی اعمالش هم نیست!. وقتی با مراد فرهادپور و یوسف اباذری و غلظت حماقتی که توسط آنها دانشگاه علوم انسانی را مسموم کرده بود آشنا شدم و وقتی ده سال پیش سند دزدی علمی استاد تمام فلسفۀ دانشگاه تهران فاش شد، دیگر از حماقت پانترک ها متعجب نشدم.
اما این هم مرا قانع نمیکرد. گیریم چند نفر چپِ ایرانستیز در دانشگاه ها مهمل میبافند، آیا خود انسان عقل ندارد؟. گاه در فضای مجازی با همرزمان دیگری از سراسر ایران هم کلام میشدم و از رفقای آذری میپرسیدم که این داستان ترک نامیدن ما آذربایجانی ها و دشمنی با هویت آذری ایرانی از چه رو است؟. مگر نه اینکه ما به گواه تاریخ، ایرانی هستیم و از چهره هایمان هم مشخص است که نه ما و نه آناتولیایی ها و نه قفقازی ها (باکو) اصلا شبیه ترک های زردپوست نیستند؟. آنان نیز به موافقت چیزهایی میگفتند و حل معمای پانترکیسم برای ما نوجوانان، سخت بود. اما کم کم با مطالعۀ بیشتر، روان انسان ها را بهتر شناختم و فهمیدم که این ماجرا چرا در ایران شدت گرفته است. این مفهومِ ایران بود که باز دو سده قبل مورد حمله قرار گرفته بود. سرزمینی که انگلیسی ها و روس ها سعی در نابودی زبانش در هند و آسیای میانه و قفقاز کرده بودند و اروپایی هایی که اجدادشان در برابر شاهنشاهان آن سرزمین به خاک افتاده بودند آنرا دشمنی تاریخی میدیدند. اما این نخستین لایۀ حمله نبود!.
تمام تدریس درست و حسابیِ تاریخ ایران محدود به دویست سال گذشته می شد و میدانیم که در دویست سال گذشته بخش های بزرگی از سرزمین ایران بزرگ به یغما رفته بود و در کتاب های درسی تاریخ مدارس ما هم چیزی بیشتر از شکست های دوران قاجار و گرفتاری های ایران تدریس نمی شد. در واقع لایۀ نخست حمله به مفهوم ایران، لایۀ آموزش و پرورش بود. جایی که باید دانش آموزان را با میهن خود و میهنپرستی آشنا میکرد و داستان های کهن ایراندوستانی که برای این سرزمین کوشش ها کرده بودند و دوران پرشکوهی که سرافرازی ایرانیان در جهان مورد رشک بود را بیان میکرد، تا نوجوان ایرانی به میهنش ببالد و برای شکوه و سرافرازی آن بکوشد؛ جایی که متولی غرور ملی بود، کاری دقیقا خلاف آن را انجام میداد و تصویری که از ایران ارائه میکرد یک ایرانِ تحقیر شده و زشت و بی ارزش بود. چون این سیستم آموزشی سعی داشت کودک را از هویت ملی تهی کند و تنها هویت مذهبی به او بدهد که البته در این مورد هم ناکام بود. یعنی از مالیات ملت ایران و از ثروت ملت ایرانی علیه ایران استفاده میکرد!.
در چنین شرایطی، کسی دلاوری های اشکانیان و ساسانیان و نظام حقوقی و بَرید های هخامنشی را متوجه نمی شد. کسی سیاستمداری بزرگ چون کوروش و داریوش را نمی شناخت و تفاوت کارهای آنان را با دیگران متوجه نمی شد. هویت ملی کودک و نوجوان عامدانه دفن می شد.
و نوجوان که در سن آرمانخواهی قرار داشت، وقتی که خود را اهل سرزمینی شکست خورده و مستعمره ای سرکوب شده، شپشو و بی ارزش قلمداد می کرد نه حاضر بود در این سرزمین بماند و برایش کوشش کند و نه حاضر بود به تعلق به این سرزمین افتخاری بکند. اتحاد نامیمون ارتجاع سرخ و سیاه، در بخش فرهنگی، این فاجعۀ تحقیر مضاعف ایران از داخل را رهبری می کرد و تا امروز نیز چیزی عوض نشده است. کودک و نوجوانی که بدون غرور ملی و با حس تحقیر پا به جوانی می گذاشت، بدون منابع درخوری برای شناخت خود و میهن خود، در دام جهان وطن ها و قبیله پرست ها می افتاد. جهان وطن های چپ نیز که چیزی جز تقدیس مارکس و تعظیم به دیکتاتورهای خون آشام خرس شمال، چیزی نمی شناختند و تُفاله های فتنۀ پیشه وری بودند، اگرچه ایران را نمی شناختند اما چون آن شاعر یاوه گوی بِرکلی، در چرندگویی علیه تمامیت تاریخ ایران و تبدیل کردن جوان ایرانی به چریک و مجاهد خلق و ... ید طولایی داشتند. از چنین عقل ناقصی که میگفت جهان وطن است، البته انتظار نمی رفت که فرامین عمو استالین را لبیک نگوید و دوات نوشتۀ او را توتیای چشم خویش نسازد. از اینرو اگرچه مخالف ملیگرایی ایرانی (که آنرا نمیشناخت!) بود ولی در اتحاد با قبیله گرا ها مشکلی نمیدید. چون هدف دشمنی با ایران بود.
این قبیله گراها که مطابق استراتژی "هر زبان یک خلق" استالین، در جهت ایرانستیزی ایجاد شده بودند، برادران آن جهان وطنان محسوب میشدند و وظیفه شان نیز شبیه آنان بود. دروغ پراکنی، ساختن جوک های قومی، متنفر کردن مردم از ایران و متنفر کردن مردمِ ایران از همدیگر. حاکمان فعلی نیز که خود مذهبی بودند و ابدا اعتقادی به "ملیت ایرانی" نداشتند و ندارند و به دنبال امور موهوم هستند نیز ابدا با این مباحث مشکلی نداشتند و ندارند. همۀ پانترکیست هایی که آشکارا علیه ایران فحاشی میکنند از آن استاد دانشگاه آزاد تبریز بگیرید تا آن توده ای که نخست به آیت الله خمینی فحاشی میکرد و سپس وصیتنامۀ او را به شعر ترکی برگرداند و سمت استاد زبان ترکی را در دانشگاه زنجان گرفت یا آنهایی که تماشاگران ورزشگاه تبریز را تحریک به فحاشی علیه ایران و شخصیت های بزرگ ایرانی میکنند همگی آزادانه در ایران زیست میکنند. از خارج هم، نه تنها چپ های ورشکسته و دهان گُشادی که سیستم فعلی هضمشان نکرد و پسشان زد بلکه کشور های جعلی اطراف چون سعودی و ترکیه و اسرائیل هرکدام گروه های فشار و پارسی آموخته های نفرت پراکن خود را دارند و هر یک به دنبال الحاق آذربایجان واقعی به آذربایجان جعلی (آران تاریخی در شمال ارس) یا به ترکیه یا تبدیل آن به آذربایجان جنوبی مستقل هستند.
اما چرا عده ای فریب میخورند؟!. در حالی که با یک جستجوی ساده یا خواندن یکی دو کتاب که وقت زیادی نمیبرد به دروغین بودن ادعاهای پانترکیستی و ایرانستیزانه پی برد، چرا کسانی هستند که حقیقت را نمیپذیرند؟.
نخستین دلیل آن است که آنها همیشه بخاطر زبان و لهجه شان از سوی اوباش و بی سرو پاهای خودبرترپندار تحقیر میشده اند و این باعث میشده که کینه و رنجشی نسبت به هم میهنانش پیدا بکنند و زمینی آماده برای کِشت بذر جدایی طلبی توسط حماقت اوباش ایجاد شود اما این بسنده نبود. خود من هم این رنجش را داشته ام و خدای را سپاس در سال های اخیر عملا این جوک ها که توسط حزب توده ساخته میشد تقریبا محو شده است.
دوم آنکه از کودکی ذهن آنان با تصوری تحقیر آمیز از ایران بزرگ شده است. تصوری که ایران را لشکر شکست خوردۀ فیلم سیصد، فتح شده توسط اسکندر و اعراب و مغولان میداند و در مقابل، هیچ خبری از هزار سال شکوهمندی ایرانیان و شکست های حریفان توسط ایرانی ها ندارد.
سوم آنکه تبلیغی هم در کار نیست. فیلم هایی که با بودجه ایران ساخته میشود، بیشتر تبلیغ اسرائیلی ها و اسماعیلی ها است!. نظیر "مختارنامه" و "یوسف" و... و جوان ایرانی همۀ تصویرش از ایران تاریخی، ایرانی است که در فیلم های ضد ایرانی ترسیم شده است. از اباطیلی چون سیصد بگیرید تا فیلم های تخیلی نوعثمانی های ترکیه و گاهی شاید معجزه ای بشود تا Prince of Persia ساخته بشود.
چهارم آن است که جوان آذری آینده ای برای خود در ایران نمی بیند. در عوض او می بیند که در کشور خودش بر سر کنسرت و حجاب اختیاری و روابطی که در کشورهای دیگر مثل خود ترکیه و باکو و کشورهای عربی و... آزاد است، هنوز باید بهای گزافی بپردازد و برای ارضای بدیهی ترین نیازهایش ناتوان است.کشورش تحریم است و نمیتواند آن چه که در ممالک همسایه عادی است را داشته باشد و حتی خودرو ملی (لگن!) که هیچ امکاناتی ندارد را هم نمیتواند تهیه کند و باید در صف قرعه کشی این لگن ها تحقیر شود. تفریحات معمولی کشور های همسایه برای او دست نیافتنی است و قدم زدن با شلوارک در کنار ساحل هم جریمه دارد و در خارجه هم کشورش را مدام دمونیزه میکنند. اما در همین حین، در فلان شبکۀ ترکیه یا باکو گفته میشود که آذربایجانی ها ایرانی نیستند و تورک هستند(با واو اضافه!!!) و تحت ستم از سوی فارس ها قرار دارند و باید رها شوند!.
برای کسی که این میزان از فشار روحی را تحمل میکند؛ آینده ای برایش متصور نیست، و آنچه که تاریخ پرشکوه ایران است را به صورتی تحریف شده و تحقیر شده به او خورانده اند و کیستی و هویتش را از او گرفته اند، پذیرفتن یک هویت شیرین و پیروز و مقتدری که سرتا پای آن دروغین است، از آنجا که موقعیت زندگی ای نرمال و ارضای نیازهای نرمال او را در اختیارش قرار میدهد، وسوسه انگیز تر است تا راه سخت و دشوار کشف حقیقت و جنگجوی حقیقت بودن. این هویت نو اگرچه جعلی است و اگرچه حتی شاید خود شخص نیز از پیش بداند که جعلی است اما برای روح سرخورده و نیازهای سرکوب شدۀ او روزنۀ فرار است و بدتر از همه، حتی از اینکه او تحقیق کند و ببیند که واقعا کیست هم جلوگیری میکند. چون برای او شکوهی مصنوعی و دروغین تداعی میکند و او این شکوه دروغین را با جان و دل میپذیرد و هرگونه شکی را در خود سرکوب میکند چون در جهان واقعیت، باید بجنگد و او جوانی سرخورده است که جرات جنگیدن ندارد پس بهتر است به دشمن خیالی همیشه فارس! بچسبد و به هویت تورکی تحمیلی جعلی خوش باشد. درست مثل سایفر در فیلم ماتریکس که میدانست جنگیدن با امپراتوری ماشین ها سخت است و تصمیم گرفت دوباره به دنیای خیالی و ساختگی ماتریکس برگردد و استیکش را بخورد تا اینکه بخواهد در دنیای واقعی برای حقیقت بجنگد.
اینها که گفتم البته به هیچ وجه عذر تراشی برای پانترکیست هایی که خود را بجای سواد از کینه آکنده اند نیست بلکه جهت گوشزد کردن ریشه های این بیماری فرهنگی است که تا چه حد بی عملی حکومت و بلکه همراهی کردن این اوباش در جهت ایرانزُدایی و ایرانستیزی را در رشد این بیماری میتوان مقصر دانست.
وقتی سردار نقدی میگوید "هخامنشیان کشور را دودستی تقدیم یونان کردند"، در حالی که الکسندر گجستک یک مقدونی بود و نه یکی یونانی!. وقتی فلان شخص بلندمرتبه میگوید " افتخار به هخامنشیان و کیانیان توهم است"، وقتی فلان ژنرال ایرانی درب قابلمه را ویروس یاب معرفی میکند و ژنرالی دیگر، کوانتوم را علمی اسلامی میداند؛ باید هم به کشور های خارجی حق داد که دروازۀ خالی را گُل کنند!.
فاجعه اینجاست که متولیان دفاع از ایران نیز در این میان امثال امید دانا هستند! که هم سعی میکنند با ربط دادن شقیقه به گوزن، یک ملغمۀ فوتوشاپی از اسلام آریایی بسازند و عده ای از قشر خاکستری را درست به همان شیوه ای که دشمن در ایران پانترکسازی میکند، با خواندن چند مقالۀ خارجی و بیان اینکه "وای چقدر ما خوبیم" جذب کنند و بگویند اصلا همین وضعیت خیلی هم خوب است و ما خیلی هم ملیگرا هستیم. جالب است که او با غلط های تلفظی فراوان حتی در زبان فارسی مدعی است که ایرانشهری است اما به کسی چون زرتشت ستوده و کیخسرو آرش گرگین که ده زبان مُرده و زندۀ ایرانی و خارجی را بلدند اتهام بیسوادی میزند در حالی که خودش یک مدافع نه چندان خوب است.
وظیفۀ ملی ما چیست؟! ما چه باید بکنیم؟
از دید من آنچه وظیفۀ ما است که انجام بدهیم این است که به پیمان سیمرغ بپیوندیم. پیمانی که ابتکار شروین وکیلی است و آن، رعایت سی ویژگی پارسیان باستان( پارسی همان ایرانی است). است. سی ویژگی ای که هر وقت ایرانیان رعایت کردند، سرزمینشان و تمدنشان پایید و به اوج شکوه رسید. مفاد این پیمان را میتوانید در ویدئویی که لینکش را میگذارم ببینید. خلاصه اش آن است که ما در برابر حقیقت مسئولیم. ما نمیتوانیم چشم بر دروغ ببندیم. چون دیر یا زود با تبعات آن روبرو خواهیم شد. به قول دکتر جردن پیترسون: " از هیچ چیزی نمیتوانید فرار کنید. عواقب کارهای کرده و ناکرده را حتما پرداخت خواهید کرد". ما باید جنگجوی حقیقت باشیم. خانواده دوستان و همشهریان و هم میهنانمان را آگاه کنیم. با افراد مهربان باشیم و با ایده ها بی تعارف برخورد کنیم و نظر مثبت و منفی خود را اعلام کنیم چون ایران از زیر بته به عمل نیامده که هر یاوه گویی علیهش مهمل ببافد. سرزمین رستم و زال و داریوش و نادر و ستارخان و سردار اسعد و دلاوران و خردمندان بزرگی است. و البته، ما یکبار زندگی میکنیم و باید با خرد و دلاوری زیست کنیم که خردکام توس فرمود:
https://www.youtube.com/watch?v=sp5MOLcue8w
هر آنکس که در بیم و اندوه زیست
بر آن زندگی بر بباید گریست
یاشاسین ایران