خبر داغ روز قرارداد توافق 25 ساله ایران و چین است، و لاجرم بازار انواع و اقسام تحلیل های آب دوغ خیاری و شایعات و هوچیگری ها هم داغ و پر هیاهو!
واکنش ها به قرارداد 25 ساله ایران و چین در دو دسته کلی قابل مشاهده است:
1- یک دسته انعقاد این قرارداد را بسیار مثبت ارزیابی می کنند، البته نه از این جهت که آن را در راستای شکل گیری یک بلوک قدرت در برابر امپریالیسم آمریکا ببینند. بلکه مثبت بودن این قرارداد را از آنرو می دانند که اساسا اعتقادی به وجود امپریالیسم نداشته و پدیده وابستگی را بی معنا یا لااقل اجتناب ناپذیر می دانند. لذا برای این دسته اتحاد با چین چندان تفاوتی با اتحاد با آمریکا نداشته و اگر امکان اتحاد با آمریکا وجود داشت آن را بر چین ترجیح می دادند.
2- دسته دوم نگاهی کاملا منفی داشته و قرارداد 25 ساله ایران و چین را به معنی فروش ایران به چین و پذیرش استعمار چینی می دانند.
دسته اول را فعلا به حال خود می گذاریم تا خوش باشند. از آنجا که دسته دوم صدای غالب را در رسانه های داخلی و خارجی و فضای مجازی تشکیل می دهند، کمی وارد مبحث امپریالیسم چینی می شویم.
اولین سوال این است که آیا چین حقیقتا یک قدرت امپریالیستی است؟
گروهی از چپ ها، بخصوص مارکسیست های تروتسکیست و برخی دیگر از نهله های مارکسیستم نوین، چین را در کنار آمریکا یک قدرت امپریالیستی می بینند. نه تنها چین، بلکه اینها حتی از امپریالیسم روسی، امپریالیسم ایرانی، امپریالیسم عربستان و امپریالیسم ترکیه و غیره هم صحبت می کنند! در نظر اینها، هر کشوری که کوچکترین نفوذی خارج از مرزهای سیاسی خود داشته باشد بلافاصله به یک قدرت امپریالیستی تبدیل می شود.
طبیعتا این گروه با هرگونه توافق یا اتحاد یا همسویی با چین مخالفند. نه تنها چین، بلکه هر نوع توافق بین المللی یا اتحاد استراتژیکی که برتری هژمونیک و اقتدار جهانی آمریکا را مورد تهدید قرار دهد بلافاصله توسط این گروه محکوم می شود. البته امروز نوک پیکانها به طرف چین است که در بسیاری زمینه ها تهدیدی جدی علیه آمریکا محسوب می شود، اما دقیقا همین فرمول در موارد دیگر برای سایر کشورها و دولت ها هم استفاده می شود.
استدلال اصلی این گروه به اینصورت است که به فرض اگر چین مورد حمایت ما قرار گیرد، قدرتمند خواهد شد. وقتی قدرتمند شد، می تواند آمریکا را شکست دهد. وقتی آمریکا را شکست داد تبدیل به یک قدرت امپریالیستی خواهد شد. و هنگامی که قدرتی امپریالیستی شد ما را استعمار و استثمار خواهد کرد. و بعد وقتی به استعمار و استثمار ما توسط چینی ها فکر می کنند بسیار عصبانی می شوند و لذا توافق با چین را وطن فروشی و خیانت می خوانند.
این استدلال انسان را به یاد آن داستان معروف در کلیله و دمنه می اندازد که مردی پارسا مدتها زحمت کشیده بود و با قناعت توانسته بود کاسه ای روغن پس انداز نماید. وقتی کاسه روغن بالاخره پر شد پیش خود فکر می کند که می توانم این کاسه را به ده درهم بفروشم و با آن پول تعدادی گوسفند بخرم و گوسفندانم زاد و ولد کرده و گله بزرگی درست می شود و به این ترتیب پولدار می شوم و می توانم زن بگیرم و بچه دار شوم و اگر بچه من پسر شود او را درست تربیت می کنم و اگر پسرم بخواهد سرکشی کند با این عصا او را محکم می زنم!... و از عصبانیت عصا را چنان بر کاسه روغن کوبید که شکست و تمام روغن ها هدر رفت!
پارسا مردی بود و در جوار او بازارگانی بود که شهد و روغن فروختی، و هر روز بامداد قدری از بضاعت خویش برای قوت او بفرستادی. چیزی ازان بکار بردی و باقی در سبویی میکردی و در طرفی از خانه میآویخت. بآهستگی سبوی پر شد. یک روزی دران مینگریست. اندیشید که: «اگر این شهد و روغن بده درم بتوانم فروخت، ازان پنج سرگوسپند خرم، هرماهی پنج بزایند و از نتایج ایشان رمه ها سازم و مرا بدان استظهاری تمام باشد، اسباب خویش ساخته گردانم و زنی از خاندان بخواهم؛ لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب درآموزم، چون یال برکشد اگر تمردی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد و این اندیشه چنان مستولی گشت که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی زد، درحال بشکست و شهد و روغن تمام بروی او فرو دوید.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که افتتاح سخن بی اتقان تمام و یقین صادق از عیبی خالی نماند و خاتمت آن بندامت کشد.
از آنسو، عده ای هم به شیوه هوچیگری همین استدلال را می کنند. یعنی با وجودیکه خودشان اعتقادی به وجود پدیده امپریالیسم ندارند، اما به زبان تمسخر و هوچیگری دقیقا همان حرف چپ های تروتسکیست را تکرار می کنند! به عبارت دیگر، با ارائه مبتذل ترین و احمقانه ترین تعریف موجود از پدیده امپریالیسم، بطور کلی هر گرایش فکری که از امپریالیسم صحبتی کرده باشد را به تمسخر گرفته و همه را با یک چوب می زنند.
در همین راستاست که می بینیم همان نولیبرالهایی که در حمایت از توافق ننگین برجام سینه چاک می کردند و برای تسلیم کامل ایران به آمریکا و غرب سر از پا نمی شناختند، حالا با لحن تمسخر و استهزاء پس از امضای قرارداد 25 ساله ایران و چین، فریاد «هیهات منّا الذلة» سر می دهند!
یعنی مشکل اینها در حقیقت این نیست که از شدت وطن پرستی (!) نسبت به فروش و تسلیم ایران به امپریالیسم چینی معترض باشند. بلکه ناراحتند چرا این آخوندها به جای آمریکا، ایران را به چین فروخته اند؟! چین که یک دیکتاتوری کمونیستی و ضد انسانی و عقب افتاده است که فقط جنس بنجل و نامرغوب صادر می کند، و آمریکا هم لابد اجناس مرغوب صادر می کند چون کشوری دموکراتیک و پیشرفته و آزاد است...
آخر و انتهای بحث این دسته همین است که بگویند این آخوندها دروغ می گفتند که به دنبال استقلال و عزت و اقتدار ایران هستند. چون اصلا استقلال و عزت و اقتدار معنا و مفهومی ندارد. بالاخره یا باید نوکر آمریکا باشیم، و اگر نوکری آمریکا را نپذیرفتیم می شویم نوکر چین بنجل فروش و دیکتاتوری و کمونیستی و خدا نشناس! همانهایی که تا دیروز ریشه عقب افتادگی ایران را نفوذ اجتماعی مذهب و باورهای مذهبی می دانستند، ناگهان رگ توحیدشان بیرون می زند که چرا باید ما مستعمره یک کشور کمونیستی خدانشناس شویم؟! همانهایی که تا دیروز طرفدار تجارت آزاد و تعامل با جهان بودند، ناگهان فریادشان به هوا بر می خیزد که چرا جلوی ورود کالاهای بنجل چینی را نمی گیریم؟!
از همینجا هم می شود فهمید که مساله اینها از ابتدا هم تجارت آزاد و رقابت جهانی و تعامل با جهان نبوده. بلکه همه اینها پوششی بود برای توجیه تسلیم در برابر آمریکا. چون به محض اینکه به جای آمریکا، رقیبش چین وارد معرکه شد، تمام آن شعارها را رها کرده و به جبهه «هیهات منّا الذلة» گویان پیوسته اند!
از هوچیگری و دهن کجی و مطالب تهی مغزانه معمول و رایج در دنیای روشنفکری امروز که بگذریم، امپریالیسم تعاریف و بارهای معنایی متعدد و متنوعی دارد که با توجه به مدل های فکری و تحلیلی مختلف شکل گرفته اند.
داشتن تعاریف و درک های متعدد از یک پدیده در عرصه علم چیز عجیبی نیست. بعنوان مثال، در فیزیک نور مدتها عده ای تصور می کردند نور ماهیتی به شکل موج دارد. عده ای هم تصور می کردند نور متشکل از ذراتی است که در یک جهت حرکت می کنند. بعد اینشتین نظریه جدیدی ارائه داد مبنی بر اینکه نور برخی از خصوصیات موج و برخی از خصوصیات ذرات را بطور همزمان داشته و لذا نور ماهیتی جدید پیدا کرد که در فیزیک نیوتونی قابل توجیه نبود. و همچنان کسی نمی تواند با قطعیت اعلام کند ماهیت نور را بطور کامل کشف و درک کرده. اما یک پژوهشگر و دانشمند علم فیزیک می تواند با مطالعه این نظریه ها و روند تاریخی شکل گیری آنها، درک کلی خود از ماهیت نور را ارتقا داده و تصویر و تصوری که از نور در ذهن دارد را صیقل دهد.
در وجود پدیده نور هیچ تردیدی نیست، اما وقتی وارد عرصه علم می شویم، همین نوری که نماد وضوح و پدیداری است تبدیل به یک سوال و دنیایی از مجهولات می شود. نظریه های مختلف در توضیح ماهیت نور شکل می گیرند و هر نظریه ای را بپذیریم به یک سری پیش بینی های علمی می رسیم که ممکن است درست از آب در بیایند یا نیایند. نهایتا با آزمایش و راستی آزمایی این پیش بینی ها می توانیم اعتبار آن نظریه هایی که چنین پیش بینی هایی کرده بودند را بسنجیم. علوم انسانی هم دقیقا یک چنین خصوصیتی دارد.
مفهوم امپریالیسم ابتدا از ادبیات مارکسیستی و چپ متولد شده و در متون علمی ظاهر شد. متفکرین چپ نوعی عدم تقارن را در نظام جهانی مشاهده می کردند و اصطلاح امپریالیسم در توصیف همین عدم تقارنی بود که یک قدرت یا ملتی را بر جوامع و ملل دیگر مسلط و مطاع می نمود.
در نتیجه رشد و دگردیسی نظام سرمایه داری از مرحله رقابتی به مرحله انحصارات ملی، لنین و عده ای دیگر به این نتیجه رسیدند که نقطه اوج امپریالیسم همان تسلط سرمایه های انحصاری ملی در یک جامعه (جوامع اروپایی آن زمان) بر جوامع دیگر است. از آنجا که در آن مقطع، رقابت سرمایه داری از سرمایه های خرد به رقابت میان سرمایه های ملی و دولت های ملی رسیده بود، این رقابت عامل شدت گرفتن تنش های بین المللی شده و همانطور که لنین و حتی پیش از او فریدریش انگلس پیش بینی کرده بودند، موجب وقوع دو جنگ جهانی شد.
اما رشد سرمایه داری در آن مرحله متوقف نشد و از دهه 1970 به اینسو شاهد دگردیسی دیگری بوده که ما آن را با عنوان نولیبرالیسم می شناسیم. نولیبرالیسم گاهی با عناوین دیگری مانند دوران پسا صنعتی یا پسا مدرن هم نامیده می شود.
از آنجا که از یکسو فروپاشی شوروی موجب تک قطبی شدن نظام هژمونیک جهانی شده، و از سوی دیگر نولیبرالیسم ماهیت فراملی و جهان وطنی پیدا کرده، عده ای که معنا و مفهوم امپریالیسم را همچنان بر پایه تئوری های لنین و بوخارین و دیگر اندیشمندان صد سال پیش تعریف می کنند، به این تصور رسیده اند که یا امپریالیسم قبلا وجود داشته و حالا دیگر وجود ندارد، یا اینکه از ابتدا هم وجود نداشته و تنها یک تئوری قدیمی است که تاریخ مصرف آن به پایان رسیده است.
در نظام نولیبرال جهانی، نه تنها همچنان عدم تقارن در سطح جهانی وجود دارد، بلکه این عدم تقارن یکی از ارکان و لوازم و نیروی محرکه ایست که موجب تداوم و بقای نظم نولیبرال می شود. به یاد بیاوریم نظم نولیبرال سه رکن اساسی دارد:
1- ترمیم نیروی کار از طریق جریان دایمی مهاجرت نیروی کار از جهان سوم (قطب منفی) به سوی جوامع متروپل (قطب مثبت)
2- کاهش نرخ باروری در جوامع متروپل (از طریق ترویج فرهنگی که بر پایه ناباروری است، منجلمه ترویج همجنسبازی، سقط جنین، تغییر جنسیت، پیشگیری از بارداری، و غیره)
3- شکل گیری طبقه متوسط بهره مند از شیوه های درآمدی غیر مولد (رانت خواری)
از این میان، رکن اول عموما به دلیل وجود عدم تقارن در سطح جهانی امکانپذیر شده، و دو رکن دیگر بدون رکن اول غیرممکن می گردند. لذا آن جوامعی که در قطب مثبت نولیبرالیسم قرار دارند با تمام توان و قوا تلاش می نمایند تا این عدم تقارن حفظ، بازتولید، و تشدید شود.
باید بخش اعظم جهان (جهان سوم) در ناامنی و بی ثباتی و سطوح پایین معیشتی و فقر و بدبختی و بیکاری و نکبت نگه داشته شوند، تا همیشه جریانی متداوم و نامتناهی از نیروی کار متخصص و مطیع و ارزان و قانع از این بخش اعظم جهان به سوی جوامع متروپل و پیشرفته و توسعه یافته و پیشرو سرازیر باقی بماند، تا این جوامع پیشرفته و توسعه یافته و پیشرو بتوانند فرهنگ ناباروری را در غالب جنبش های اجتماعی «پیشرو» از قبیل فمینیسم و حقوق همجنسبازان و حقوق ترنسجندرها و آزادی حق انتخاب در سقط جنین (یعنی بچه کشی مدرن) و پیشگیری از بارداری و تجرد خود خواسته و غیره ترویج و گسترش دهند، تا منابعی که سابقا برای توسعه اجتماعی و فنی و علمی و اقتصادی استفاده می شد آزاد شده و بخشی به جیب سرمایه داران عمده سرازیر شده و بخشی هم از طریق شیوه های غیرمولد مانند سفته بازی در بازارهای املاک و بورس و غیره به جیب طبقه متوسط این جوامع سرازیر شود، الخ.
شروع این زنجیره همان عدم تقارن در سطح جهانی است که باید حفظ و تشدید شود تا نظم نولیبرال توان ادامه حیات داشته باشد.
معنای حقیقی امپریالیسم در عصر نولیبرالیسم و سرمایه داری جهانی دقیقا همین است. یعنی اعمال زور و فشار جوامع قطب مثبت (متروپل) برای نگه داشتن سایر جوامع جهان در قطب منفی (جهان سوم). این اعمال فشار دو وجه دارد. یکی جلو گیری از خزیدن جوامع جهان سوم از قطب منفی به درون قطب مثبت، یعنی انحصاری کردن جایگاه جوامع متروپل. دیگری جلوگیری از فرار جوامع جهان سوم از قطب منفی، یعنی تحکیم و تداوم وابستگی به قطب مثبت (متروپل).
با در نظر داشتن این تصویر و تعریف از امپریالیسم در عصر نولیبرالیسم، متوجه می شویم، همانطور که سمیر امین فقید متوجه شده بود، نوعی امپریالیسم اشتراکی میان جوامع غربی پدید آمده که آمریکا در راس آن قرار داشته و اروپا و دیگر جوامع غربی در سلسله مراتب پایینتر قرار می گیرند، لیکن همه اینها برای غارت بقیه جهان به قول معروف دستشان در یک کاسه است. البته سمیر امین ژاپن را هم بخشی از این امپریالیسم اشتراکی می دانست، اما دلایلی هست که می توانیم ادعای عضویت ژاپن را به چالش بکشیم.
بنابراین، موضع ما در برابر این امپریالیسم به دو گونه می تواند باشد:
1- یکی اینکه نظم نولیبرال را بپذیریم و هر گونه تلاش در جهت به چالش کشیدن آن را «عدم پایبندی به صلح جهانی» یا «عدم پایبندی به قوانین بین المللی» قلمداد کنیم. در اینصورت باید بپذیریم که آمریکا و اروپا ذاتا برتر از ایران و چین و دیگر جوامع جهان سوم بوده و راه پیشرفت از طریق مهاجرت تک تک ما به این جوامع غربی است، نه تلاش برای ارتقای وضعیت داخلی.
2- دوم اینکه نظم نولیبرال را به چالش بگیریم و از هر فرصتی برای در هم شکستن سلطه عنصر هژمون در رابطه امپریالیستی غرب و جهان سوم استفاده کنیم.
در صورتی که موضع ما گزینه دوم باشد، تشخیص عنصر هژمون در رابطه امپریالیستی مهمترین و اساسی ترین مرحله از کار ما خواهد باشد.
لذا در پاسخ به این سوال که آیا ایران مستعمره چین خواهد شد، باید ببینیم آیا چین دارای قدرت نرم و هژمونیک هست یا خیر؟
تشخیص این مطلب بسیار ساده است. همین حالا می توانیم در خیابانها، شهرها و روستاهای ایران راه بیافتیم و نظر سنجی کنیم. از هر نفر بپرسیم اگر مخیر به انتخاب میان مهاجرت به آمریکا یا چین بودند، کدام کشور را انتخاب می کردند؟
احتمالا بدون نظر سنجی هم هر کسی در ایران زندگی کرده باشد از قبل می داند تقریبا هیچکس تمایلی به مهاجرت به چین نخواهد داشت، بلکه همه به دنبال مهاجرت به آمریکا هستند. شاید به همین دلیل هم اختلاسگران بزرگ و چندهزار میلیاردی همه سر از آمریکا و کانادا و دیگر جوامع غربی در می آورند، نه چین.
همین مطلب در خود چین هم صادق است. بخش اعظم طبقه متوسط چینی، آمریکا و غرب را الگوی مطلوب خود می دانند، نه خود چین را. اما عکس این مطلب صادق نیست. یعنی آمریکاییها در حسرت مهاجرت به چین نیستند.
برخلاف تصور عموم، این پدیده به این دلیل نیست که کیفیت زندگی و امکانات و سطح پیشرفت علمی و اجتماعی و غیره در آمریکا بسیار بالاتر از چین است. بلکه این موضوع ناشی از همان نفوذ هژمونیک فرهنگی و ذهنی است، نه واقعیات عینی و محاسبه گری علمی.
همین هژمونی و نفوذ فرهنگی و ذهنی است که باعث می شود آمریکا بزرگترین مهاجرپذیر جهان باشد و چین یکی از بزرگترین مهاجر فرستان جهان. و به همین دلیل در مورد ژاپن و متروپل بودن آن تردید می کنیم. چون نفوذ هژمونیک غربی در ژاپن هم وجود دارد. هنوز که هنوز است ژاپن کشوری مهاجر فرست است و نه مهاجر پذیر.
چین و ایران قطعا هر دو در زمره جوامع جهان سوم هستند. اتحاد ایران و چین به همان میزان موجب استعمار ایران توسط چین خواهد شد که اتحاد فرانسه و انگلیس در جنگ جهانی دوم موجب استعمار فرانسه از سوی انگلیس شد.
بر خلاف تصور روشنفکرانی که همچنان در بند افکار و نظریه های عتیقه صد سال پیش باقی مانده اند، رابطه استعماری و امپریالیستی تنها بر پایه روابط تجاری نیست. در دوران سرمایه داری جهانی نولیبرالی، هژمونی فرهنگی از هر رابطه تجاری مهمتر است.
اگر مساله اصلی روابط تجاری بود، آمریکا هیچ وقت نفت ایران را تحریم نمی کرد، بلکه تمام تلاش خود را برای واردات بیشتر نفت ایران با قیمتی نازلتر و پایینتر، و صادر کردن کالاهای آمریکایی با قیمت های دولا پهنا به کار می بست! اما تحریم نفت ایران ثابت می کند منافع آمریکا چیزی فراتر از تجارت را شامل می شود.
مشابه همین مطلب در مورد چین هم صادق است. کشوری که حدود سی سال یکی از بهترین شرکای تجاری آمریکا بوده، چطور ناگهان هدف انواع و اقسام تحریم ها و فشارها قرار می گیرد؟ ایضا همین مطلب در مورد روسیه هم صادق است. اگر امپریالیسم به معنای سلطه تجاری باشد، سیاست آمریکا و اروپا باید هجوم و نفوذ همه جانبه به بازارهای مصرف روسیه و واردات نفت و دیگر مواد خام از روسیه باشد. پس چرا با اعمال تحریم و فشارهای تجاری عملا روسیه را وادار به خودکفایی در بسیاری از صنایع و تولیدات مصرفی و سرمایه ای کرده اند؟
نولیبرالیسم تجارت گرایی نیست که عامل تعیین کننده در آن تجارت و صنعت باشد. جوامع غربی که طی سی سال گذشته تعمدا به سوی صنعت زدایی از خود رفته اند، با کدام پشتوانه و پایه صنعتی قرار است بازارهای مصرف جهان سوم را به روی خود باز نمایند؟!
اساسی ترین عرصه قدرت در نظام نولیبرالیسم، همان عرصه فرهنگی و ذهنی است.
تا زمانیکه عموم مردم در جوامع جهان سوم باور داشته باشند که جوامع غربی در اوج پیشرفت و شوکت و قدرت هستند، نظم نولیبرال به حرکت خود ادامه خواهد داد. هرگونه خدشه بر هیمنه ابرقدرتی و قوی شوکتی و اقتدار و شکوه تمدن غربی، بصورت تهدیدی جدی علیه امنیت جوامع امپریالیستی غربی قلمداد شده و با شدت و خشونت پاسخ داده می شود.
نه تنها با اقدام در جهت ایجاد خدشه بر تصویر پیشرو غرب برخورد می کنند، بلکه حتی اگر کشوری توان یا ظرفیت اقدام در این جهت را داشته باشد هم بعنوان تهدیدی بالقوه مورد خشم و غضب دولت های غربی قرار می گیرد.
در حال حاضر بزرگترین چالشگران علیه اقتدار جهانی قدرت های امپریالیستی غربی، سه کشور چین، روسیه و ایران هستند. چین بعنوان بزرگترین قدرت صنعتی جهان، روسیه بعنوان بزرگترین قدرت هسته ای و نظامی، و ایران بعنوان کشوری که بیش از همه دارای عزم و اراده برخورد مستقیم و شاخ به شاخ با قدرتهای غربی بوده و در عین حال ظرفیت تبدیل شدن به قدرت هژمون منطقه ای را هم دارد.
بر خلاف جوامع غربی که همگی تحت چتر نظم نولیبرال، جایگاه سلسله مراتبی خود ذیل آمریکا را پذیرفته اند، در قطب منفی هیچ عنصر هژمونیکی وجود ندارد. لذا هر کدام از سه دولت چالشگر، یعنی روسیه، ایران، و چین، به دنبال تحقق منافع ملی خود هستند. بعلاوه، هر کدام از اینها از داخل و درون به درجات مختلف تحت تاثیر هژمونی غرب هم هستند. به همین دلیل، اولا هر گونه اتحاد میان این سه به سختی شکل گرفته، ثانیا در صورت شکل گرفتن به شدت شکننده بوده، و ثالثا، در صورت تداوم ناچارا باید در جهت منافع مشترک و منافع ملی هر یکی از طرف های چنین اتحادی باشد.
اگر قدرت هژمونی جهانی را به نیروی مغناطیسی تشبیه کنیم، بعد از جنگ جهانی دوم یک نظام دو قطبی در جهان شکل گرفت. به اینصورت که دو نیروی مغناطیسی عظیم در سطح جهانی وجود داشت. اذهان و قلوب نیمی از انسانهای جهان مجذوب آمریکا و غرب بود، و اذهان و قلوب نیمی دیگر مجذوب شوروی که اصطلاحا شرق نامیده می شد. اما بعد از فروپاشی شوروی، نیروی مغناطیسی شرق از میان رفت و تنها یک نیروی مغناطیسی باقی ماند، یعنی آمریکا و غرب. قدرت صنعتی و تجاری چین، یا قدرت نظامی روسیه به معنی شکل گیری یک نیروی مغناطیسی جدید نیست. چین حتی در داخل چین همچنان مغلوب قدرت نرم و هژمونیک آمریکا و غرب است. وضعیت روسیه از چین هم بدتر است. و وضعیت ایران که نیازی به توضیح ندارد، همه ما میدانیم بخش اعظم ایرانیان آمریکا را در جایگاهی نزدیک به خدایی می بینند.
به عبارت دیگر، در دنیای امروز جهان همچنان به دو بخش تقسیم شده، بطوریکه یک بخش که منافعی همسو و همگرا با آمریکا دارد، آمریکا را بعنوان کدخدا پذیرفته، اما بخش دیگر که در تضاد با آمریکا و بخش اول قرار دارد هیچ کدخدایی نداشته و لذا ذاتا تمایل به واگرایی دارد. چون قدرت هژمونیکی غیر از آمریکا در جهان امروز وجود ندارد.
به همین دلیل همگرایی ایران و چین، یا ایران و روسیه، یا روسیه و چین، یا هر سه اینها با هم آنچنان بعید و دور از ذهن بوده که آمریکاییها روی عدم شکل گیری چنین اتحادی شرط بندی کرده و بطور همزمان سیاست های خصمانه علیه هر سه دولت را پیگیری نموده اند. و نکته اصلی دقیقا همینجاست که نزدیکی چین و روسیه، یا روسیه و ایران، یا ایران و چین، نه به دلیل شکل گیری نیروی هژمونیک و جذب کننده در یکی از اینها، بلکه به دلیل فشار بیرونی از طریق آمریکا و غرب واقع شده. فشاری که سه دولتی که هر سه دوستی با آمریکا و غرب را به نزدیکی با دو دولت دیگر ترجیح می داده اند را وادار به اتحاد استراتژیک با یکدیگر در مقابل غرب نموده.
در حال حاضر چیزی که موجب حرکت ایران و چین به سوی نوعی اتحاد استراتژیک و بلند مدت شده، چیزی نیست مگر تداوم فشار و تخاصم آمریکا و غرب علیه هر دوی اینها. تا زمانی که آمریکا هنوز علیه چین شمشیر را از رو نبسته بود، چین در مقابل فشار آمریکا علیه ایران موضعی همسو با غرب داشت. بعلاوه، دولت فخیمه پرزیدنت حسن در ایران به اندازه تک تک سلول های بدن آقای پرزیدنت تمایل به دوستی و نزدیکی با غرب و تسلیم شدن در برابر غرب و ذوب شدن در غرب و تمکین در برابر کدخدای غرب را داشت. و به همین اندازه نسبت به چین بی میل و بی رغبت.
نه چین قدرتی هژمونیک در سطح جهانی دارد، نه چین قدرتی هژمونیک در ایران دارد، و نه حتی چین در همان جامعه چین به چنان درجه ای از انسجام فرهنگی رسیده که بتواند مدعی نفوذ هژمونیک در جایی خارج از خاک چین شود. چین نه هالیوود دارد و نه حتی بالیوود. چین حتی هیچ شبکه تلویزینی غیر چینی زبان قابل توجهی ندارد. خبرگزاری های چینی خارج از چین هیچ نفوذ معناداری ندارند. شبکه های اجتماعی چینی خارج از چین تنها توسط چینی تبارها، آنهم بصورت بسیار محدود استفاده شده و به وضوح مغلوب شبکه های اجتماعی آمریکایی هستند. با این اوصاف، وقتی شخصی ادعا می کند همانطور که دستگاه های دولتی و نظامی و امنیتی ایران مملو از جاسوسان و نفوذی های آمریکایی هستند، قطعا چین هم چنین نفوذی در ایران دارد، چنین ادعایی یا گواه شدت بی سوادی و غفلت و گمراهی چنین شخصی است، یا غرضی در کار بوده و آگاهانه قصد دارد نعل واروونه زده و آب را گل آلود نماید تا واقعیاتی به این روشنی دیده نشوند.
نفوذ و جاسوسی گسترده برای قدرتی که مهاجر پذیر است و بخش قابل توجهی از شهروندان ما بصورت دو تابعیتی همچنین شهروند آن قدرت هم هستند چیز عجیبی نیست. کما اینکه چپ و راست از این جاسوسان و نفوذی ها در دولت گرین کارتی تدبیر و امید بازداشت شدند. اما نفوذ و جاسوسی گسترده برای قدرتی که خودش مهاجر فرست است و در کل جمعیت ما تعداد افرادی که زبان رایج در آن را بلد باشند بسیار قلیل و اندک است، از آن حرفهاست که فقط از زبان همین آکادمیسین های غربزده و عاشق و مفتون غرب می شود شنید!
سیاست آمریکا در برابر ایران تضعیف و تجزیه بوده و هست.
با تجزیه ایران، اولا ظرفیت تبدیل شدن ایران به قدرت هژمون منطقه ای و سپس جهانی از میان می رفت، ثانیا آمریکایی ها می توانستند با تسلط کامل بر منابع انرژی در منطقه غرب آسیا، شاهرگ چین را که به شدت محتاج و وابسته به واردات انرژی است در دستان خود بگیرند.
اتحاد استراتژیک ایران و چین فرصتی است برای هر دو طرف، تا از طریق پیوند دادن ظرفیت های عظیم انرژی و جغرافیایی ایران، و ظرفیت عظیم صنعتی و تولیدی چین، فشارهای آمریکا علیه هر دوی اینها را خنثی کرده و هژمونی آمریکا در جهان و منطقه و داخل این دو کشور را بطور جدی تری به چالش بکشند.
نه ایران مستعمره چین خواهد شد و نه چین به قدرتی استعماری و امپریالیستی مبدل خواهد گردید. اما هژمونی و هیمنه آمریکا بیش از پیش به چالش کشیده می شود. و دقیقا به همین دلیل است که غربگرایان داخلی و خارجی به آه و زوزه افتاده و فریاد می زنند «هیهات منّا الذلة»!