وقتی به تحلیل های اندیشمندانی که خود را مستقل می دانند نگاه می کنیم، معمولا الگوهای مشابهی را در دیدگاهشان مشاهده می کنیم. مثلا گوشزد می کنند درست است که آمریکا علیه ایران تحریم و فشار اعمال کرده، اما مقصر خود ایران است و نه آمریکا. علتش هم این است که مثلا ما فلان روز فلان موشک را که آزمایش کردیم رویش نوشته بود مرگ بر آمریکا. یا مثلا ما از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتیم. یا اصلا ما از اول شروع کردیم شعار مرگ بر آمریکا دادن و آمریکا وقتی دید ما فحش می دهیم خیلی ناراحت شد... به همین دلیل هم ما را تحریم می کند تا ادب شویم!
یعنی تحلیل ها تا همین حد کودکانه هستند که تصور می کنند سیاست خارجی آمریکا منبعث از شعارهای نماز جمعه در ایران است. آمریکا میلیاردها دلار هزینه می کند تا فحش دادن ما را تلافی کند. تریلیون ها دلار هزینه کرده تا اشغال سفارت آمریکا را تلافی کند. تو گویی استراتژی های جهانی بر پایه منطق کف حیاط مدرسه ابتدایی طراحی می شوند. اگر اینطور است، پس میلیاردها دلار پولی که وقف اتاق های فکر می شود چه انگیزه ای دارد؟ یعنی تمام این نخبگان فکری و تحلیلگران خبره آنجا نشسته اند تا تشخیص بدهند چه کسی اول فحش داده؟! این دستگاه عریض و طویل امنیتی آمریکا کارویژه ای غیر از تشخیص و تفسیر معنی ناسزاگویی های سیاسی ندارد؟ واقعا فکر می کنیم اگر به آمریکا لبخند بزنیم آنها هم متقابلا لبخند خواهند زد و بعد دو طرف روی هم را می بوسیم و قضیه ختم به خیر می شود؟ یا نه، شاید هم تصور ما این است که باید ناسزاگویان و افراد بی ادبی که فحاشی کرده اند را به آمریکا تحویل بدهیم، و از آن به بعد آمریکا مانند یک پدر دلسوز هوای ما را خواهد داشت و همه مشکلات حل خواهد شد.
عرصه سیاست بین المللی و ژئواستراتژی شباهت به بازی شطرنج دارد. در بازی شطرنج هر دو طرف با قصد برد بازی می کنند. در شطرنج چیزی به نام برد-برد وجود ندارد. یا یکی می برد و دیگری می بازد، یا بازی به وضعیت آچمز می رسد، که یعنی هیچیک از طرفین بازی را نبرده و نتیجه مساوی است. چنین وضعیتی در عالم واقعی با عنوان توازن قوا شناخته می شود. یعنی وضعیتی که هیچیک از طرفین قدرت تفوق و برتری بر دیگری را ندارد. و درست مانند بازی شطرنج، هیچ قدرتی به دنبال توازن قوا نیست، بلکه همیشه همه بازی کنندگان با هدف برد حرکت می کنند. وقتی هم توازن قوایی پدید می آید، هر دو طرف به دنبال راهی می گردند تا این توازن قوا را به نفع خود تغییر دهند.
سیاست آمریکا در مورد ایران کوچکترین ارتباطی به شعارهای نماز جمعه یا فحاشی فلان کس و غیره و ذلک ندارد. موقعیت جغرافیایی و منابع طبیعی ایران همیشه و در تمام طول تاریخ تمدن منبع ظرفیتهایی بوده که غرب را به هراس می انداخته است. بعد از انقلاب سومین عامل قدرت، یعنی جمعیت هم به این ترکیب اضافه شد. کشوری که روی گلوگاه انرژی و تجارت جهان نشسته، از منابع طبیعی فراوان برخوردار است، و جمعیت قابل توجهی هم دارد. سیاست آمریکا در قبال چنین کشوری چه باید باشد؟ آیا باید اجازه دهد ایران توسعه یافته و به یک قطب صنعتی و قدرت اقتصادی هم تبدیل شود؟
بعد از پایان جنگ جهانی دوم، ایران نه جمعیت قابل توجهی داشت، نه صنعتی داشت، و نه توان نظامی. کشور در اشغال متفقین بود. بلافاصله پس از جنگ، متفقین دو دسته شدند. یکی بلوک غرب به سرکردگی آمریکا، دیگری بلوک شرق به سرکردگی شوروی. میان این دو بلوک بر سر تقسیم غنایم جنگ اختلاف بود. چون هر دو می دانستند تا یکی بر کل جهان مسلط نشود، کشمکش و جنگ ادامه خواهد داشت. اختلافات این دو در شبه جزیره کُره به جنگی خونین انجامید. چون نیروهای همسو با شوروی در کره قدرت و نفوذ زیادی داشتند. اما در ایران وضع فرق داشت. جمعیت ایران مانند کره یکدست نبود. درگیری در ایران برای هر دو طرف هزینه های بسیار زیادی در پی می داشت که از همان ابتدا مشخص بود. لذا در ایران دو طرف به توافق رسیدند که هیچکدام نیروی نظامی در ایران مستقر نکند. بر پایه این توافق بود که شوروی نیروهای خود را از آذربایجان و شمال ایران بیرون کشید، و آمریکا و انگلیس هم جنوب ایران را تخلیه کردند. از آنجا به بعد دعواها بصورت نیابتی و از طریق نیروهای سیاسی داخلی که هرکدام همسو با یکی از قدرتهای خارجی بودند به پیش برده می شد.
جنبش ملی شدن صنعت نفت یک قیام ملی بود که اکثر نیروهای سیاسی در جریان آن همگرا شدند. نیروهای ملی از یک طرف به دنبال استقلال ملی بودند، نیروهای مذهبی به رهبری آیت الله کاشانی به دلیل دشمنی با استعمار انگلیس با جنبش همگرا شدند. و حزب توده که همسو با شوروی بود هم به دلیل تضعیف جایگاه انگلیس در ایران با این جنبش ملی همگرا شد. مشخص بود که چنین اتحادی، با اعضایی تا این حد نامتجانس، نمی تواند در طولانی مدت دوام داشته باشد. این نکته ای بود که دکتر مصدق با هوشمندی دریافت و لذا در جهت قبضه کردن نهادهای قدرت در دست خود اقدام کرد. به این ترتیب مصدق از یک سو قدرتهای پادشاه را در اختیار گرفت و دست دربار را از عرصه سیاسی کوتاه کرد، و از سوی دیگر از مجلس اختیارات ویژه گرفت و مجلس را هم از بازی خارج کرد، و حتی بعدا با یک همه پرسی اقدام به انحلال کامل مجلس نمود. اما خوش بینی مصدق به آمریکاییها و همچنین بی دقتی در پاکسازی ارتش از عناصر وابسته باعث شد تا در نهایت بوسیله کودتا سرنگون شود.
از آنجا به بعد با قدرت گرفتن مجدد دربار، ایران به سمت آمریکا متمایل شد. اولویت سیاست خارجی آمریکا مقابله با شوروی بود. بنابراین برنامه های توسعه اقتصادی، صنعتی، و نظامی ایران در همین راستا اجرا می شد. اتفاقا برنامه هسته ای ایران هم از همان زمان آغاز شد. قرار بود تحت پوشش نیروگاه و انرژی صلح آمیز هسته ای، ایران به یک قدرت دارای پتانسیل هسته ای تبدیل شود. اهمیت این موضوع از آن جهت بود که ایران با شوروی مرز مشترک داشت و طبق توافقات آمریکا و شوروی، هیچیک از دو طرف حق نداشت تسلیحات هسته ای خود را در جوار مرزهای طرف دیگر مستقر کند. به همین دلیل هم بود که وقتی شوروی موشک های هسته ای خود را در کوبا مستقر کرد، دو طرف تا مرز شروع جنگ هسته ای هم پیش رفتند، تا اینکه شوروی کوتاه آمد و موشک های خود را برچید، و قرار شد متقابلا آمریکاییها هم موشکهای اتمی خود را از جوار مرزهای شوروی برچینند. تبدیل ایران به یک قدرت بالقوه هسته ای می توانست توازن قوا را به نفع آمریکا تغییر دهد. مشابه وضعیتی که آلمان غربی و ژاپن هم داشتند.
با فروپاشی شوروی این معادلات به کلی به هم ریخت. اولویت های سیاست خارجی آمریکا تغییر کرد و اهداف جدید در جهت جلوگیری و پیشگیری از ظهور ابرقدرت یا قدرت های منطقه ای جدید قرار گرفت. بر پایه این اولویت ها و اهداف جدید، استراتژی آمریکا در قبال ایران دو خصوصیت پیدا کرد:
1- تضعیف و تجزیه ایران برای پیشگیری از تبدیل شدن ایران به یک هژمون منطقه ای.
2- تسلط بر منابع انرژی منطقه غرب آسیا (خاورمیانه) به منظور مهار و کنترل قدرت چین.
در مورد اول که مشخص است به دلیل بهره مندی از تمامی مولفه های قدرت، یعنی جغرافیای استراتژیک، منابع طبیعی وسیع، و جمعیت زیاد، ایران ظرفیت تبدیل شدن به هژمون منطقه ای را داشته و لذا تهدیدی بالقوه محسوب می شود. بنابراین چه به آمریکاییها فحش می دادیم و چه مانند سرهنگ قذافی نامه فدایت شوم می نوشتیم، استراتژی آمریکا در جهت خنثی کردن این تهدید بالقوه قرار می گیرد. یعنی تضعیف و تجزیه.
در مورد دوم هم توجه داشته باشید که چین بزرگترین قطب صنعتی جهان است. هم جغرافیای گسترده ای دارد، هم پر جمعیت ترین کشور جهان است، و هم یک قدرت هسته ای است و توان نظامی مقتدری دارد. اما یک نقطه ضعف بزرگ دارد، و آن هم دسترسی به منابع طبیعی است. بخصوص چین در زمینه انرژی کاملا وابسته است. یعنی در استراتژیک ترین منابع طبیعی نمی تواند خود کفا باشد. دقیقا همان منابعی که ما به وفور داریم، چین از آنها بی بهره و به شدت نیازمند آن است. پس اگر آمریکا بتواند بر منابع انرژی غرب آسیا و شمال آفریقا مسلط شود، مانند این است که شیشه عمر چین را در دست گرفته باشد.
به همین دلیل هم بود که در سال 2003 آمریکا به عراق لشکر کشی کرد. تحلیل آمریکاییها در آن زمان این بود که موقعیتی تاریخی بدست آورده اند و آمریکا تنها ابرقدرت جهان شده و باید از این موقعیت حداکثر استفاده را ببرند. لذا برنامه این بود که ابتدا عراق را اشغال کنند. هدف دوم هم ایران بود که بالافاصله بعد از عراق باید اشغال می شد. و بعد هم نوبت عربستان و دیگران می رسید. برای لشکر کشی به عراق بحث سلاح های کشتار جمعی صدام را بهانه کردند، و برای ایران هم بحث پرونده هسته ای را پیگیری می کردند. اتفاقا در آن زمان ما در ایران دولتی داشتیم که به لبخند زدن در مقابل آمریکاییها شهرت داشت و با تلویزیون سی ان ان مصاحبه می کرد و برای «ملت بزرگ و متمدن آمریکا» پیام صلح و دوستی می فرستاد و از اشغال سفارت آمریکا ابراز ندامت و پشیمانی می کرد. همان دولت وقت ایران همچنین نامه ای برای پرزیدنت بوش فرستاد که ما حاضریم حتی حزب الله لبنان و مقاومت فلسطین را هم بدهیم و مشروعیت اسرائیل را به رسمیت بشناسیم، و در مقابل دوست و متحد آمریکا باشیم. پرزیدنت بوش هم نامه را مچاله کرد و در سطل زباله انداخت. آن زمان آمریکاییها تصور نمی کردند نیروی قدس سپاه پاسداران بتواند ارتش مظفر و شکست ناپذیر آمریکا را وادار به عقب نشینی کند.
سیاست خارجی آمریکا در قبال ایران بر پایه این دو مولفه شکل می گیرد. این که ما اگر از دیوار سفارت بالا نمی رفتیم، یا روی موشک مرگ بر آمریکا نمی نوشتیم آمریکاییها هیچ دلیلی برای دشمنی با ما نداشتند حرف یاوه ای است که به خورد ما می دهند تا ما را با پای خودمان به پرتگاه بفرستند.
ما می توانیم آقایی و سروی آمریکا را بپذیریم و نیروهای نظامی خود را از سوریه و عراق بیرون بکشیم و موشک های بالستیک خود را تحویل آمریکا بدهیم و سپاه پاسداران را منحل کرده و فرماندهان ارشد خود را تسلیم آمریکا کنیم. اما در انتها ایران به زمان قبل از انقلاب باز نمی گردد. بلکه وقتی همه این کارها را کردیم همان سرنوشتی در انتظار ما خواهد بود که نصیب لیبی شد. قذافی هم با خوش خیالی همین کارها را کرد. چند تروریست را اجیر کردند تا شورش کنند، بعد هم به بهانه حمایت از حقوق بشر ریختند بر سر لیبی و نتیجه این شد که ثروتمندترین و مرفه ترین کشور آفریقایی امروز از افغانستان و عراق هم ناامن تر و مفلوکتر است.
وقتی صحبت از لزوم اقتدار ملی و مقاومت و مبارزه در مقابل دشمن می کنیم، عده ای تصور می کنند اینها شعارهای شیکی است که باعث بدبختی و گرفتاری و تنگنای اقتصادی ما شده. تصور می کنند اگر این شعارها را دور بریزیم همه چیز مثل قبل از انقلاب می شود. آمریکا متحد ایران می شود، نفت می فروشیم و همه چیز را به راحتی وارد می کنیم، پاسپورت ایرانی اعتبار پیدا می کند، الخ.
گیریم به فرض محال شرایطی پیش آید که نظام حکومت ایران دقیقا مشابه آن وضعیتی که قبل از انقلاب داشت شود. مگر دنیای امروز همان دنیای چهل پنجاه سال پیش است؟ مگر آمریکای امروز همان آمریکای چهل پنجاه سال پیش است؟ این تصورات و باورها مانند توهمات مردی است که در ایام جوانی دختری فریبا را دیده و پس از سالها هنوز دل در گرو آن دختر دارد. لذا بعد از چهل سال می خواهد از همسرش جدا شود تا به سراغ همان دختر برود. غافل از اینکه بعد از چهل سال دیگر چیزی از آن چهره شاداب و با طراوت باقی نمانده و پیرزنی عجوزه و بدترکیب در انتظار اوست. نتیجه نوستالژی های بی خردانه همین می شود.
وقتی می گوییم چنین سیاست نابخردانه ای موجب نابودی ایران می شود، مسلما بخش اعظم ایرانیان در نتیجه نابودی ایران متضرر خواهند شد. در نبود امنیت یا جان خودشان و عزیزانشان از دست خواهد رفت، یا آواره خواهند شد، یا مالشان را خواهند باخت، یا به طرق دیگری آسیب خواهند دید. اما این مساله شامل تمام ایرانیان نمی شود. عده کثیری هم هستند که از نابودی ایران سود می برند. همانطور که در عراق و سوریه و لیبی هم عده ای سود کردند. در حالی که عده ای در عراق زیر چکمه های داعش لگدمال می شدند، بودند عراقیانی که خیلی شیک و با کلاس در دانشگاه های آمریکا کنفرانس می دادند. افغانهایی بودند که در کاخ سفید ترانه های افغانی اجرا می کردند. سوری هایی بودند که در اروپا و آمریکا لباسهای شیک می پوشیدند و بعنوان فعال حقوق بشر با شبکه های خبری غربی مصاحبه می کردند. همانطور که امروز هم ایرانیانی هستند که با همین سیاق و رویه امرار معاش می کنند. از دولت آمریکا و ان جی او های حامی دموکراسی بودجه دریافت می کنند تا علیه ایران فعالیت کنند. ژست روشنفکری بگیرند و برای «آزادی زنان» خطابه بخوانند. این هم یک شیوه ای از زندگی است.
ملک الشعرای بهار اینطور سروده بود:
بیا ساقی آن بادهٔ بیخودی
به من ده که سیر آیم از بِخرَدی
کهاین بِخرَدی بند و دام من است
وز او تلخ چونزهر، کاممن است
به من دِه که از خود فرامُش کنم
به یکباره بند گران بشکنم
نگویم که ایران سرای من است
هم این مرز فرخنده جای من است
به من دِه که از رنج سیرم کنی
به بیگانهخویی دلیرم کنی
ندانم که دشمن به خاک من است
به تاراج ناموس پاک من است
وگر در من این مِی ندارد اثر
به بیگانه ده تا ببندد نظر
دریغا که بیگانه را مِهر نیست
بر افتاده آن کآورد مهر، کیست؟
جهان سربسر جای زور است وبس
مکافات بیزور، گور است و بس
چو عاجز بگرید بر احوال خویش
بخندند زورآورانش به ریش
مکُن گریه چون خوردهای نیشتر
که از گریه دردت شود بیشتر
مَهِل تا خوری از بداندیش نیش
چو خوردی بکن چارهٔ درد خویش
بده ساقی آن بادهٔ خسروی
که مغز کهن زان پذیرد نوی
شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد
بنوشید و شد قهرمان نبرد
شرابی که از او خشایارشا
بنوشید و شد بر جهان پادشا
شرابی که دارای اعظم از او
بنوشید و شد نیم عالم از او
شرابی که او را همآورد نیست
شرابی که جز درخور مرد نیست
شرابی که گر مرده زان نوشدا
ز دو دیدهاش خون برون جوشدا
شرابی کزان پشه، شیری کند
وز آن مور لاغر، دلیری کند
شرابی که در سر نیارد دوار
شرابی که هرگز ندارد خمار
به ایرانیان ده که یاری کنند
درین بزمگه میگساری کنند
بیا مطرب آن چنگ را سازکن
به قول دری نغمه آغاز کن
به زبر و بم انباز کن ای پری
در آهنگ سغدی نوای دری
تو آشوب شهری و ماه منی
بزن «شهر آشوب» اگر میزنی
درافکن به سر شور و بیداد کن
به سوز و گداز این غزل یاد کن
خوشا مرز آباد ایران زمین
خوش آن شهریاران با آفرین
خوش آن کاخهای نوآراسته
خوش آن سروقدان نوخاسته
خوش آن جویباران به فصل بهار
خوش آن لالهها رسته از جویبار
خوش آن شهر اصطخر مینونشان
خوشآنشیرمردان و گردنکشان
خوشا اکباتان و خوشا شهر شوش
خوش آنبلخ فرخنده جای سروش
خوشا هیرگانی و خوشا هری
خوشا دامغان، کشور صد دری
خوشا دشت البرز و شهر بزرگ
خوشآن مرز و آن مرزبان سترگ
خوشا دشتخوارزم و گرگان خوشا
خوشا آن دلیران گردن کشا
خوشا خاک تبریز مُشکین نفس
خوشا ساحل سبز رود ارس
خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند
خوشا آن نشابور و کوه بلند
خوش آن روزگار همایون ما
خوش آن بخت پیروز میمون ما
کنون رفته آن تیر از شست ما
نمانده است جز باد در دست ما
کجا رفت هوشنگ و کو زردهِشت
کجا رفت جمشید فرخسرشت
کجا رفت آن کاویانی درفش
کجا رفت آن تیغهای بنفش
کجا رفت آن کاوهٔ نامدار
کجا شد فریدون والاتبار
کجا شد «هکامن» کجا شد مدی
کجا رفت آن فره ایزدی
کجا رفت آن کورش دادگر
کجا رفت کمبوجی نامور
کجا رفت آن داریوش دلیر
کجا رفت دارای بِن اردشیر
دلیران ایران کجا رفتهاند
که آرایش مُلک بنهفتهاند
بزرگان که در زیر خاک اندراند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
بپرسند از ایدر که ایران کجاست
همان مرز و بوم دلیران کجاست
ببینند کاین جای مانده تهی
ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی
نه گوی ونه چوگاننه میدان نه اسب
نه استخر پیدا نه آذرگشسب