sepidar
sepidar
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

مگه تو چه سودی داری که بخوام باهات حرف بزنم؟

دروغ
دروغ

تا همین چند وقت پیش مرداد ماه، به خودم گفتم بسه دیگه حتمن چیزی هست که میگن چقدر حرف میزنی ساکت شو...

سکوت کردم

سکوووت کردم

بهترین دوستم بود، من دوستش داشتم، همیشه بهش فکر میکردم به اتفاقایی که برامون افتاده فکر میکردم، به روزایی که باهاش چقدر حاله دلم خوبه فکر میکردم وقتی بهش فکر میکردم اون قیافش، اون چشمای شیطونش، اون چال لپش که یواشکی میخندید معلوم میشد، اون موهاششش همش میومد جلو چشمم دلم میخواست زنگ بزنم بهش بگم "اهای قشنگ، بهترین دوستمی ها حواست هست" همیشه میگفت بهم که " رفیق مُردشم رفیقه زندشم رفیقه"
به اخلاقای خوبش فکر میکردم به اخلاقای بدش فکر میکردم بازم دوستش داشتم خیلی دوستش داشتم فکر میکردم اونم منو دوست داره ...

به این فکر میکردم چرا اینطوری راجبم فکر میکنه ؟ یه چیزی این وسط درست نبود میخواستم بفهمم چیه که درست نیست. اولش خیلی مقاومت میکردم، هر چی میگفت من بازم به کاره خودم ادامه میدادم در برابر حرفش هرچی میگفت مخالفت میکردم که بهش ثابت کنم داره اشتباه میکنه. مخالفت کردم، مقاومت کردم عقب نشینی کردم، دوباره ادامه دادم ، ادامه دادم تا اینکه تیر خلاصو بهم زد " مگه تو چه سودی داری که بخوام باهات حرف بزنم "

الان که فکر میکنم به این حرفا وقتی من میگفتم ببین "دوستِت دارما" به این فکر میکرده " عزیزمممم دوستم داشته باش یه روزی به کارم میای "

دور شدم خیلی دور، از خودم دور شده بودم نمیدونستم قبلن چجوری بودم، شده بودم کسی که دستشو گرفتن و یهو ول کردن یه همچین حالتی، تو دنیای خودم غرق بودم تصمیم گرفتم سکوت کنم
تصمیم گرفتم کنار بکشم تصمیم گرفتم یکم به ادمای اطرافم با دقت بیشتری نگاه کنم تصمیم گرفتم دیگه به کسی نگم دوستت دارم تا زمانی که بفهمم اونم واقعا دوستتم داره یا نه! باهام رفیق یا نه !

همین ادم بهم گفت .... چرا حرف نمیزنی؟

من سکوت کردم.

سودرفاقتحرف زدنسکوتدوست داشتن
در ذهنِ آغازگر قابلیت ها فراوان اند، در ذهنِ آزموده ناچیز.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید