
شب بود.
باران با مشتهای گرهکرده به شیشه میکوبید.
مغزش مثل ساعتی با باتری رو به مرگ،
تیکتیکش را جا میانداخت.
چه کنم؟
اگه نشه چی؟
صدایی توی سرش گفت:
چند بار گفتم دهنتو ببند…
تا وقتی چیزی قطعی نشده هیچی نگو.
ماشینی از چالهی آب گذشت،
موجی پاشید به آسفالت.
یک ثانیه حواسش پرت شد—
اما نه آنقدر که نجاتش دهد.
نباید بترسم.
حالا فقط خودم نیستم.
کسی منتظر موفق شدن منه.
اما اگه به قدر کافی باهوش نباشم؟
اگه کم بیارم؟
فشار طوری روی سینهاش نشسته بود
که انگار برای نفس کشیدن هم اجازه میخواست.
اصلاً چرا باید خودمو ثابت کنم؟
کی همچین چیزی گفته؟
همون روز
که پرسید:
«چقدر میخوایش؟»
و تو گفتی
آنقدر
که حاضرم از خیلی چیزها بگذرم.
پس نمیتونی با اولین سختی جا بزنی.
میدونستم سخت میشه…
پس چرا هنوز میترسم؟
باران آرامتر شد.
دستش را گذاشت روی شیشه
و انگار کسی،
در سکوت،
حواسش به افکارش بود.
تو تلاشتو بکن.
مهم اینه
آخرش
شرمندهی خودت نباشی.
می دونم راه سخته،
اما شاید
اینبار
بتونی خودت رو ببخشی.
تو تنها نیستی.
لطفا ادامه بده.