همیشه آرزو داشتم کسی باشه که بودنم رو بفهمه؛
کسی که حتی وقتی ساکتم،حضورم رو بخواد.
اگه چیزی تعریف کنم، با اشتیاق گوش بده، نه فقط برای اینکه نوبت حرف زدنش بشه.
ولی هرچی بزرگتر شدم، فهمیدم شاید هیچکس نتونه همهی منو دوست داشته باشه.
شاید فقط بعضی تکههام براشون جذابه:
خندههام، صبرم، یا اون وقتهایی که بیدلیل خوبم.
اما اخلاقم؟ وسوسههام؟ فکرام؟ شاید زیادی خاصم...
یا شاید، به قول یه آشنا، زیادی حساسم؛ و واقعاً همه منو همونقدری که باید، میبینن.
گاهی دلم میخواد یه دستگاهی بود که یه کپی کامل از خودم بسازه؛
بشینیم روبهروی هم، بینقاب، حرف بزنیم.
شاید اونوقت بفهمم حتی خودم هم همیشه طاقت همهی زاویههام رو ندارم.
تو چی فکر میکنی؟
اگه میتونستی، با نسخهی کامل خودت وقت میگذروندی،
یا از یکی مثل خودت، زودتر فرار میکردی؟
( آرزو کامیاب )
