روح مرا به اسیری برده اند ، مدت هاست اینجا حس اسیری را دارم که زندان بانش مدام قربان صدقه اش میرود اما نمیتوانم کلامی بگویم ، زندان بان من رنگ عوض می کند ، حرف مرا نمی فهمد ، من مجبور به اطاعتم،مجبور به بله گفتن ، مجبور به چیزی نگفتن،من مجبور به سکوتم ، گاهی مثل دیشب قلبم از حرف های نگفته تیر می کشد،اصلا پوست کلفت شده ام ، بیخیالی زده به سرم ، می خندم اما خوشحال نیستم.
از این همه غُلُ زنجیر به سطوح آمده ام. خدایا تو شاهد باش من از او میترسم.