سلام
تاحالا شده حس کنید تو اوج هوایی پر از اکسیژن دارید خفه میشید؟
نمیتونید نفس بکشید؟بخواهید داد بزنید جرو بحث کنید اما نتوانید،میدونید مثل چی میمونه ؟
مثل همون وقتی که تو خواب میخوایم از یه اتفاق بد فرار کنیم اما تمام تنمون خسته است و راه رفتن برامون مشکله.اما باید فرار کنیم!دیدید چه حس بدی رو تجربه میکنیم؟چقدر سخته؟
حال الان من همینه ..........میخوام گریه کنم ، داد بزنم، حرف بزنم....اما نمیتونم
اصلا انگار یه فرفره داره تو سرم میچرخه....مثل همیشه سردرد های لعنتی ...میگرن....گلوم!گلوم که انگار بسته شده انگار یه پرتقال درسته قورت داده ام...حالم بده
دوبار به روانشناس مراجعه کردم، اما حالم بهتر نشد که هیچ،تازه بیشتر عمق فاجعه ای رو که بیان کرده ام رو درک میکنم......
من همیشه ی عمرم تنها بودم،مادرم سعی میکرد رفیق باشه اما نبود همیشه یه زن عصبی بود که به کوچکترین کاربد من واکنش نشون میداد و بدجور کتکم میزد.
انگار مثل یه فیلم از جلو چشمام رد میشه روزی که یادم نمیاد اصلا سر چی ، اما منو مثل یه توپ از زمین بلند کرد و محکم به زمین کوبیدم.....شاید اوموقع من 7-8 سال داشتم...
پدرم ....پدرم همیشه زیادی ساده بود انقدر ساده که هیجوقت نتونست برام درست پدری کنه ،همیشه خدا خسیس بود .....تو مدرسه وقتی قرار بود اردو یا خرجی داشته باشیم من انقدر نگران بوده ام که چطور باید تو خونه مطرح کنم؟جوری که دوستام از تو خونمون نفهمن چه خبره؟
حالا.....
این منم که یه مادرم ...یه مادر 23 ساله ،و دختری که وقتی 17سالش بود، فکر می کرد میشه آرامش روح و روان رو تو خونه همسر بدست بیاره و ازدواج کرد.........زیادی ساده بودم نه؟
بدست که نیاورده ام که هیچ تازه افسرده ام شده ام.
جالبه نه؟
حالم بهم میخوره از خودم ،از موقیعتم از مکانی توش هستم، از وضعی که دارم ،از افکار خودکشی که دائم تو سرم میپیچه..و میترسم از طفل معصوم 4ساله که من مادرشم میترسم منم براش ناکافی باشم میترسم منم براش بد باشم...میترسم من برای اون کسی باشم که اولین آجر های ساختمون زندگیش رو کج میزاره...
از حال خودم خنده ام میگیره انقدر کسی رو نداشتم که باهاش حرف بزنم ،که شاید کمی خالی بشم،تو گوگل سرچ کردم کجا میشه حرف بزنیم؟ که با اینجا آشنا شده ام....
آره واقعا من یه بازنده ام..