شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

ادامه‌ی داستان «شاهدخت دریا»، قسمت ۳، نویسنده: شبنم حکیم هاشمی

۳. چقدر همه چیز آشنا بود.

انگار داشتم در خلأ سقوط می‌کردم؛ اما سقوطی از جنس صعود! سبکبال و آرامش‌بخش... رهای رها... حس می‌کردم دستم در دست کسی‌ست؛ کسی که به من آرامش می‌دهد. اما نمی‌دیدمش... اصلا من هیچ چیز نمی‌دیدم... فقط در خلأ معلق بودم... و لحظاتی بعد حس کردم که چقدر سیالم... حس کردم که تنم مواج شده است...

به تدریج منظره‌هایی در مقابل چشمانم شکل گرفتند: دیواره‌هایی از مرجان‌های دریایی، سنگ‌هایی پر از خزه‌های دریایی، و گیاهان و علف‌های دریایی در زیر پاهایم.
کم‌کم تصویر کسی که دستم را گرفته بود برایم واضح شد: یک پری دریایی بود با دمی نقره‌ای که فلس‌هایش می‌درخشید، و گیسوان نقره‌ای‌اش بر شانه‌هایش ریخته بود. داشت به من لبخند می‌زد. کم‌کم دیدم که پریان دریایی دیگری هم دارند می‌آیند و دور من جمع می‌شوند. دم هر کدامشان رنگی متفاوت با دیگران داشت، و گیسوانشان همرنگ دم‌هایشان بود؛ سبز، زرد، آبی، نیلی، بنفش، ارغوانی، سرخ، سرخابی، گل‌بهی، صورتی، طلایی، و...
و ناگهان دم خودم را دیدم! به جای دو پا دم داشتم؛ دمی بلند و رنگارنگ... جا خوردم، اما حیرتم ثانیه‌ای بیشتر طول نکشید، چون انگار دم داشتن برایم طبیعی بود!
دوباره به اطرافم نگاه کردم. و ماهی‌های ریز و درشت را با شکل‌های مختلف دیدم که پیچ در پیچ از میان سنگها و صخره‌های پر از خزه و مرجان عبور می‌کردند و در رفت و آمد بودند. دو عروس دریایی در میان علف‌ها می‌لغزیدند.

اصلا احساس غریبی نداشتم. تمام آن فضا برایم آشنا بود؛ انگار که قبلا در همان فضا زندگی کرده باشم. حضورم در آن محیط برایم عجیب نبود؛ اما احساس خودم برایم تعجب‌آور بود که چرا همه چیز در آن‌جا برایم طبیعی و عادی بود!

دوباره به پریانی که گراگردم بودند نگاه کردم و ناگهان فهیدم هیچ‌کدام برایم غریبه نیستند. آن‌ها را می‌شناختم. این احساس هم برایم شگفت‌آور بود!
با همین اندیشه‌ها و احساسات درگیر بودم که پری‌دریایی نقره‌ای گفت: «به خونه‌ت خوش اومدی... خوش اومدی به دریا...»


ادامه دارد...

داستانداستان کوتاهنویسندهدریاپری دریایی
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید