کتاب تنها بود. گوشهای افتاده بود و هیچکس به او توجهی نمیکرد. همه بیاعتنا از کنارش رد میشدند. هیچکس او را نخوانده بود. کلمههایش خاموش و بیاستفاده مانده بودند.
ناگهان باد وزید. کتاب در باد ورق خورد... ورق خورد... و با هر ورق خوردن، واژهها اول یکییکی و بعد دستهدسته قاصدک شدند و در باد لغزیدند. باد واژهها را برد. واژهها قطرههای باران شدند و باریدند. ذرههای نور شدند و تابیدند. بذر شدند و در زمین جوانه زدند. غنچه شدند و شکفتند.
جهان از تپش واژهها سرشار شد.
دیگر آن کتاب تنها نبود.
آشناترین کتاب جهان بود!
نویسنده: شبنم حکیم هاشمی