نرگس باردار بود. چهرهی پُف کرده و بهم ریختهاش نشون میداد بچه دختره. اما بعضیها وقتی اون همه جوش صورت و پا درد و کمر درد رو می دیدن می گفتند شایدم پسر باشه چون مادر گرمی داره.
تشنجهای گهگاه و حالت تهوعهای ممتد صبحگاهی باعث شد محمدرضا شوهر نرگس تصمیم بگیره اونو پیش پزشک زنان ببره. با هزار زحمت پزشک زن پیدا کردند چون خانواده محمدرضا به شدت مقیّد و مذهبی بودند.
عید نوروز سال ۶۳ بر نرگس زهر هلاهل شد. روز ششم یا هفتم عید بود که ناهار منزل عموی محمدرضا دعوت بودند. صبح اون روز کذایی صبحانه حلیم مفصلی خوردند هرچند نرگس به بوی گوشت و مرغ حساس شده بود با زحمت بشقاب حلیمش را تا ته خورد. اما ظهر همهاش را روی زن عمو جان محمدرضا و عروسش بالا آورد.
وای که چه گندی خورد تو مهمونی. بعد از ظهر همون روز خبر اومدن جنازهی پسر عموی محمدرضا که همین چند روز پیش تو عملیات خیبر شهید شده بود حسابی همه رو بهم ریخت.
اون شب نرگس در بیمارستان شوروی بستری شد. شوک اتفاقات امروز، تشنّج و اُفت شدید فشار، اون و بچه شو تا پای مرگ بُرد.
خلاصه سه ماه آخر به استراحت مطلق گذشت. توصیههای خواندن سوره یوسف و خوردن سیب زرد و قرمز و مداومت به قرائت فلان دعا برای زیبا و صالح شدن بچه، نجواهایی بود که نرگس هر روز و هر روز میشنید. اینقدر بیحال و بیرمق بود که نایی برای انجام امور سفارش شده نداشت.
از ویارهاش براتون بگم که حضور هر مردی جز پدرش و با اغماض محمدرضا همسرش او را به هم میریخت. به جای سیب و انگور مدام هوس کدو سبز میکرد. ناهار آب پزش رو میخورد، شب سرخکرده با نون تافتون. فردا آش کدو، شب کوکوی کدو. فرداش خورشت کدو...
غیر از کدو آب میخورد، چای دارچین و زغالاخته و نون تافتون