ماه رمضان سال ۶۳ اومده بود. از عید تا الان تو کل فامیل همه از نحسی و بدشگونی و بدقدمی بچهی نرگس میگفتند. کار داشت به دعوت از دعانویس و باطل کننده سحر و جادو می کشید.
نرگس غم و غصه داشت از طرفی هم مراعات حال روزهدارها باعث شده بود کمتر کدو بخوره و حسابی لاغر و ضعیف شده بود. حال جسمی و روحیاش هر روز خراب تر از دیروز میشد.
شبهای قدر با خدا نجوا میکرد که خدایا این بچه چی بود به من دادی؟ من نمیخوامش. دارم میمیرم
هجدهم مردادماه ۶۳ محمدرضا برای انجام خدمت وظیفه عمومی از سر ناچاری نرگس رو به پدر و مادرش سپرد و راهی دزفول شد. نرگس با هر زحمتی بود تا سر کوچه به بدرقه محمدرضا رفت و پشت سرش آب ریخت. محمدرضا رفت و نرگس داشت رفتن اونو تماشا میکرد. دخترک فال فروشی با لباس پاره پوره و یه جعبه مقوایی پر از فال که یه مرغ عشق کچل و مریض احوال روش نشسته بود جلو اومد و گفت خانوم یه فال برمیداری؟ مادر نرگس سعی داشت دخترک رو دور کنه
اما نرگس با پشت دست اشکاشو پاک کرد و گفت مامان ولش کن بذا بیاد. یه فال بهم بده خانوم کوچولو و بعد چشماشو بست و نیت کرد. فالُ از دست دخترک گرفت و باز کرد:
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خندهای خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
.
.
.
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
حال نرگس از این بدتر نمیشد. از صبح فقط گریه کرد و گریه کرد. بدون خوردن کدویی چیزی و در حالیکه کاغذ فال حافظ تو مُشتش بود شب خوابش بُرد.
نیمه شب از شدت درد با فریادی از خواب بلند شد و شروع کرد به ناله زدن. همهی اهل خونه بیدار شده بودند