shadname
shadname
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

تولّد پُر دردسر قسمت آخر

یکی داد میزد، یکی بقیه رو آروم میکرد. یکی دوید تو حیاط. چند نفر بالا سرش بودند مادرش دستشو گرفته بود و آرومش میکرد اما نرگس فقط داد میزد. مردا رفتند در خونه سید قاسم که ماشینشو بیاره سوارش کنن ببرن بیمارستان.

چند دقیقه بعد نرگس در حالیکه عقب وانت مزدا هزار سید قاسم خودش با مامانش و زن داداشش نشسته بودند و باباش جلو نشسته بود راهی بیمارستان شوروی شدند.

اوضاع خوب به نظر نمی رسید، نیمه های شب بعد از میدان ۲۵ شهریور لاستیک عقب ماشین سید ترکید و سید هول شد و به جدول کنار خیابان کوبید. بابای نرگس در حالیکه دستی به پیشانی داشت پیاده شد و احوال مسافرای عقب وانت رو پرسید. همه خوب بودند اما با دیدن خون تازه روی پیشانی آقاجون جیغ بنفشی کشیدند.

نرسیده به خیابان نادرشاه ساختمانی در حال ساخت بود که نصفه شبی همه‌ی کارگراش با شنیدن صدای ترمز ماشین و تصادف بیرون ریختند. ماشین رو نمی‌شد حرکت داد، نرگس هم توان راه رفتن نداشت. کارگرها که فهمیده بودند زائو عقب وانت هست دنبال پیدا کردن راه چاره‌ای بودند. کارگری به سمت ساختمان رفت و یه غربال بزرگ فلزی آورد که مخصوص الک کردن شن های درشت بود گفت بخوابونیدش روی این تا بیمارستان راه زیادی نمونده ما میبریمش

نرگس رو ناله کنان روی وسیله نقلیه‌ی کذایی خوابوندن و با هزار مشقت به بیمارستان بُردند. چند دقیقه پر استرس بر پدرومادر نرگس گذشت تا بُردنش اتاق زایمان...

انگار سالها گذشت که یه پرستار پارچه‌ای به دست اومد سمتشون و با خنده روی پارچه رو کنار زد و گفت: اینم دخمل زشت شما. هیشکی تحویلش نگرفت و همه به سمت در اتاق دویدند و پرسیدند مادرش! مادرش خوبه؟

پرستار آروم گفت آره بابا سُر و مُر و گنده و صحیح و سالمه. چند دقیقه این وروجکو بگیرید تا کارای مادرشم انجام بدیم.

نیم ساعت بعد همه بالا سر نرگس که رنگی به رخسارش نمونده بود، خندون ایستاده بودند. مادر نرگس بچه رو آورد و گفت بیا اینم تحفه نطنزی که دق داد ما رو. چقد گفت کدو نخور ببین شکل کدو شده

نرگس نای حرف زدن نداشت با ترس بچه رو به سینه‌اش چسبوند و فقط گریه کرد. حالا گریه نکن کی گریه کن...

باباش با سر بانداژ شده گفت گریه نکن دخترم خدا رو شکر هر دوتون صحیح و سالمید. حالا بگو اسمشو چی بذاریم


نرگس کاغذ مچاله‌ی فال حافظ رو از تو مشت درآورد و بازش کرد و خیلی خیلی آروم گفت : سحر...


چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی...

تولدشادنامهخاطراتداستانویرگول
روزمرگی و خاطرات و نوشته‌های یک فروند سحرشادنامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید